راستش هیچ وقت تشویق نشدم، همیشه ترسونده شدم. وقتی موفق شدم، همه تحسین کردن که دیگه برام ارزشی نداشت – داستان بینام (ز-1)
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
راستش هیچ وقت تشویق نشدم، همیشه ترسونده شدم. تا وقتی که کار روی غلتک افتاد و به نتیجه رسید همه شروع به تحسین و تشویق کردن که دیگه برام خیلی ارزشی نداشت. هیچ وقت توجه و تحسینی را موقعی که باید میگرفتم، نگرفتم. متاسفانه خودم هم چشمانداز روشنی نداشتم که چی میخواد بشه.
چون دوست داشتم نقاشی بخونم، به جای دبیرستان، هنرستان رفتم. از اونجایی که ظرفیت رشته نقاشی پر شده بود، رشته گرافیک را انتخاب کردم. البته راضی هم بودم. اون موقع هنوز کامپیوتر نبود و همه ما کارها به صورت دستی انجام میشد. البته آیندهای در گرافیک برای خودم نمیدیدم، چرا که دوست داشتم کارم دستی باشه و اجرا داشته باشد.
دانشگاه هم رشته گرافیک را انتخاب کردم. اون موقع مادربزرگم سرطان ریه گرفت. رابطه خیلی خوبی باهاش داشتم. دوران سخت مریضی و بعد فوتش باعث شد من به شدت بهم بریزم. درگیر افسردگی خیلی شدیدی شدم و حتی به سمت خودکشی کردن رفتم و نه روز در کما بودم. هیچ چیزی برام اهمیت نداشت. با خودم میگفتم گرافیک چیه، درس چیه، کار چیه و این حرفا. احساس مرده بودن میکردم. آدمهای اطرافم همش منتظر بودند که من بلایی سر خودم بیارم. حالم خیلی بد بود و هیچ کاری نمیکردم. خانواده و مشاور سعی میکردند که من را به چیزهایی علاقهمند کنن. مادرم من را به کلاس گریم و خودآرایی فرستاد و فکر میکرد این کارها باعث تغییری در درون میشه که نشد. یه مدتی هم رفتم به کتابفروشی که دوستش داشتم و همیشه ازش کتاب میخریدم، مشغول به کار شدم. اونجا را هم بعد از چند ماه کار کردن ول کردم.
دوران دانشگاه را با افسردگی طی کردم و به سختی ترم آخر را گذروندم. تا اینکه به دوره کارآموزی رفتم و در یک کارگاه سفال مشغول به کار شدم. در کارگاه با موزاییک آشنا شدم و کار کردم. به این کار علاقهمند شدم و در اینترنت در موردش تحقیق کردم و کارهای زیادی از دیگران را دیدم. بعد دیدم چقدر این کار به من میخوره، انگار خودمم. از اونجایی که برای آموزش هیچ کلاسی در شهری که زندگی میکردم، نبود و نمیتونستم به شهر دیگری هم برم، خودم رفتم مقداری کاشی خریدم و شروع کردم با آزمون و خطا یاد گرفتن. حدود یکسال کارهای مختلفی را ساختم و بعد اولین نمایشگاهام را به صورت مستقل برگزار کردم.
برگزاری نمایشگاه باعث شد پیشنهاد کاری را از یک فردی که کارگاه سفال داشت دریافت کنم. با هم شریک شدیم و از طریق کارگاهش سفارش کار و شاگرد میگرفتم. حدود یک سالی با هم کار کردیم اما بعد با هم به مشکل برخوردیم. احساس میکردم اون فرد بین من و مشتریانم واسطهگری میکنه و من به اون درآمدی که میخواستم، نمیرسیدم. به همین خاطر همکاریم را باهاش قطع کردم. بعد یک دوست بهم پیشنهاد داد که برم شهر دیگری و اونجا در یک کارگاه بر روی نقاشی و حکاکی بر روی سفال کار کنم. چون در اجرا آدم دقیقی هستم و سریع یاد میگیرم، از طرف یک آموزشگاه برای تدریس پیشنهاد همکاری داشتم و مدتی را هم تدریس میکردم. بعد از مدتی دوباره برگشتم شهر خودم.
فعالیت در صنایع دستی کارِ خیلی سختی هستش. تولید کردن خودش یک داستانیه و فروش کارها هم به همان اندازه سخته. چرا که صنایع دستی نیاز اصلی مردم نیست و ته سبدِ خریدشون قرار داره. تلاش کردم با شرکت در نمایشگاههای صنایع دستی بتونم مسئله فروش را حل کنم و به همین خاطر از این شهر به اون شهر میرفتم و در نمایشگاهها شرکت میکردم. نگاه مردم به کارهای من متفاوت بود. بعضیها فکر میکردن من یک کاشی را میشکنم و دوباره میچسبونم. بعضیها میگفتند تکههای این تابلو را بده، خودمون ببریم بچسبونیم. بعضیا هم فکر میکردن که تابلوها کار دست نیست و من این حرفها را دوست نداشتم.
سفر رفتن و شرکت در نمایشگاه شهرهای مختلف جذابیت خودش را داشت. در چابهار در یک نمایشگاهی با دوستم شرکت کرده بودم. غرفهای که به ما داده بودن جای خوبی نبود و نتونستیم چیزی بفروشیم. از آنجایی که نباید کارها برمیگشت با دوستم تصمیم گرفتیم تورهای چابهار گردی بریم و اونجا بفروشیم. هر جا که میشد سعی میکردیم کارها را بفروشیم، در اتوبوسها که بودیم، وقتی که پیاده میشدیم، هرجا که میرفتیم، حتی موقعی که در حال شتر سواری بودم، کار میفروختم.
به این خاطر که فروش خوب نبود، مجبور شدم در کنارش کارهای جانبی هم انجام بدم. مثلاً نقاشی کنم یا مگنت و پیکسل و از اینجور کارها درست کنم تا فروش داشته باشم. اوضاع همینطوری پیش میرفت تا اینکه در فیسبوک، یک نقاشی از نقاش یک کشور دیگری را دیدم و میخکوب شدم. من خیلی کارهای نقاشی دیگران را میبینم، به این خاطر که دنبال کارهایی هستم که قابلیت تبدیل شدن به موزاییک را داشته باشن. کارهای این نقاش را که دیدم، خیلی برام جالب بود. معمولاً برای اجرای کارهای موزاییک از نقاشی استفاده میکنم.
بهش ایمیل زدم و ازش اجازه خواستم که بتونم روی یکی از کارهاش اجرای موزاییک داشته باشم. خوشبختانه قبول کرد. یک سال طول کشید تا بتونم یکی از کارهاش را اجرا کنم. وقتی تصویر کار را برایش فرستادم، خیلی خوشش اومد. بعد از مدتی به من پیام داد که کارهام را به یک آکادمی نشون داده و اونا از کار من خوششون اومده. به همین خاطر به یک سمپوزیوم موزاییک که در کشورش برگزار میشد، دعوت شدم.
با خانوادم صحبت کردم، گفتن که نه، اونا قابل اعتماد نیستند و اجازه ندادن برم. بعد دیدم آدمهایی هم که در حوزه موزاییک فعالیت میکردن، پوستر این سمپوزیوم را گذاشتن، تصمیم گرفتم هر طور که شده برم. به خانوادم گفتم اگر قرار باشه کارِ من جهشی داشته باشه، الان وقتش است و من نمیتونم نگرانِ نگرانی شما باشم. چه موافق باشید چه نباشید، من تصمیم گرفتم که برم. تا اون موقع مسافرت خارج از کشور نرفته بودم. با نگرانی و ترس زیاد این سفر را رفتم.
بالاخره در سمپوزیوم شرکت کردم و کاری را ساختم. اونجا کار من دیده شد و یک پیشنهاد آموزشی از یک آتلیه در آن کشور دریافت کردم. اول از این پیشنهاد هم ترسیدم، چون تجربه زندگی در کشور دیگری را نداشتم. برگشتم ایران و یک سالی طول دادم تا بالاخره قبول کردم و به اون کشور برگردم. کار و فعالیت در اونجا باعث شد با گالریهای مختلفی آشنا بشم و همکاری کنم. دیگه کارهایی را که میساختم از طریق همون گالریها در اون کشور میفروختم. وقتی فعالیتهام روی غلتک افتاد، تصمیم گرفتم به ایران برگردم، کارهام را همین جا بسازم و موقعی که آماده شد، به اون کشور سفر کنم و تحویل بدم.
خوشبختانه درآمدی که در اون کشور از فروش کارها به دلار بدست مییارم، برای من کافی هستش. آدم جاهطلبی نیستم. دنبال زیادتر کار کردن و درآمد بیشتر نیستم. برای من مهم اینه که از کارم لذت ببرم. اینکه کار دست من را یک نفر رو جذب کنه و باعث بشه اون کار را بخواد، برای من خیلی راضی کنندست.
برای این دختر آرزوی موفقیت میکنیم.
اگر دوست داشتید بدونید مجموعه “داستانهای بینام” در چه موردی است، در پست زیر توضیح دادم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.