یک آرزوی ساده دارم یه باغی توی این شهر باشه که ما آزادانه بتونیم برقصیم و کسی هم بهمون گیرنده – داستان فاطمه
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
بعد از سن بلوغ، به طور جنون آمیزی کتاب میخوندم. شاید چون بلوغم برام سن عجیبی بود. چون از کوچه، دوچرخهسواری و آزادیهایی که داشتم، یک دفعه محدود میشدم به دختری که باید حجاب میداشت. به خاطر بستر مذهبی بود که داشتیم. این قضیه روی من تاثیر منفی گذاشت و احساس میکردم که محدود شدم. کتاب چیزی بود که محدودیت را از من میگرفت و باعث میشد به خاطر کتابهای مختلفی که میخوندم، دنیاهای متفاوتی را تجربه کنم. به همین خاطر خیلی کتاب میخوندم. بیشتر از این که با آدمها معاشرت کنم کتاب میخوندم.
بعد یه موقعی فهمیدم بهتره کتاب خواندن را کم و شروع به معاشرت با دیگران کنم. چون یه جورایی آنتی سوشیال شده بودم. بلد نبودم چطوری پارتی برم، چطوری فلِرت کنم و چطوری با دیگران تعامل داشته باشم. کمکم از این حالت بیرون اومدم و شروع به تعامل با دیگران کردم. فعالیتهای مختلفی را تجربه کردم و یاد گرفتم.
اول دبیرستان که بودم بین اینکه نقاشی بخونم یا ریاضی، به شدت شک داشتم. آدمی بودم که دوست میداشت اون چیزایی را که احساسش میگفت، زندگی کنه. از طرفی هم مشاور مدرسه بهم میگفت، ریاضیت خوبه و نقاشی رو میتونی موازی درس خوندن ببری جلو، اما ریاضی را نه. به همین خاطر ریاضی را انتخاب کردم.
دوم دبیرستان بودم احساس کردم یه چیزی کمه. انگار روحم اینور و اونور میپرید. دنبال یه سری چیزها میگشتم که حالم رو خوب کنه. یک روز در حالی که آماده میشدم به کلاس برم، دیدم تلویزیون داره یک مستندی در مورد معماری پخش میکنه. پای تلویزیون میخکوب شدم و اونجا بود که یک تیک برای من خورد. متوجه شدم رشتهای به نام معماری وجود داره. در مورد این رشته تحقیق کردم. سوم دبیرستان بود که احساس کردم ریاضی اون چیزی نیست که من میخوام. یه جورایی انگار تو قفس گیر کرده بودم و تبدیل به یک بحران برای من شده بود.
بعد در پیشدانشگاهی و سه ماه مانده به کنکور با مریضی و فوت خالهم رو به رو شدم. از اونجا که خیلی به خالهم وابسته بودم، دچار بحران دیگری شدم. به همین خاطر نتونستم کنکور را خوب بدم و رشته خوبی قبول بشم. نشستم خونه و بحران دیگری را تجربه کردم. همکلاسیهام دانشگاه قبول شدن و مسیری را شروع کرده بودند، اما من نتونستم برم.
از طرف دیگه بحران بلوغ و تفاوت با عقاید خانوادهام باعث شروع مشکلاتی برای من شده بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم سال بعد تهران را انتخاب نکنم و به شهر دیگهای برم. قصد داشتم فقط رشته معماری را انتخاب کنم. شمال قبول شدم. خیلی خوشحال شدم، چون روح طبیعت دوستی که داشتم، ارضا میشد. با خودم گفتم آخ جون، شمال باشه، معماری باشه و طبیعت هم باشه.
مستقل زندگی کردن، اوج ماجراجوییم بود، چرا که اعتماد به نفسی را پیدا کرده بودم که میتونم کارهای مختلفی را انجام بدم. مثلا صبح برم بیرون و شب برنگردم. این سبک زندگی کردن باعث شده بود که با گروههای مختلفی آشنا بشم، تجربههای مختلفی را داشته باشم و اعتماد به نفس تنها سفر کردن را هم پیدا کنم.
وقتی دوره کارشناسی تموم شد، برگشتم پیش پدر و مادرم و اینجا دوباره تغییر دیگری در زندگیم اتفاق افتاد. چند سال زندگی مستقل دانشجویی باعث شده بود روحیه آزادیخواهی و جاهطلبی در من خیلی پرورش پیدا کنه. مشغول خوندن برای ارشد شدم و همزمان کاری را هم پیدا کرده بودم. در مقطع ارشد رشتهی معماری قبول شدم.
موقع پایاننامه فوق لیسانسم بحران بعدی شروع شد. متوجه شدم این فضای رسمی، نگاه بورژوا و سرمایهداری به معماری، شهر و آدمها، اون چیزی نیست که من را خوشحال کنه. معماری را دوست داشتم، اما این فضا را بخوام با این جریانها ادامه بدم، دیدم نه، من نیستم. اون قدر در موضوعات مختلف گشتم تا چیزی پیدا کنم که خوشحالم کنه. از اینجا اون تغییر اصلی در درونم اتفاق افتاد و باعث شد پایاننامه فوق لیسانسم بشه موضوعی بنام گردشگری کشاورزی. متوجه شدم که فصل مشترک بین معماری، محیط زیست، کشاورزی و علوم اجتماعی، یعنی علومی که مربوط به تعامل و کار کردن با آدمها میشه، برای من در اون زمان موضوعی به نام گردشگری کشاورزی میشد.
خلاصه پروسهی پایان نامهام نقطه عطفی در زندگیم شد که من بفهمم درسته معماری را دوست دارم، به من بینش و سبک زندگی داد و موجب شد آزاد اندیش باشم، اما این چیزی نیست که من میخوام. تازه از اینجا سرگشتگی من شروع شد. شروع کردم به گشتن اینکه چه کاری میخوام در زندگی کنم.
پایاننامهم را به عنوان پروپوزال برداشتم و به سراغ اسپانسرهای مختلف رفتم. ایدهی ایجاد یک مزرعه با این هدف که گردشگری کشاورزی هم در آنجا انجام بشه را ارائه کردم. خوب در اون سن که بیتجربهای و هیچی بلد نیستی، ولی جسارت داری، وقتی برای ارائه به جایی میری، معمولاً به سخره گرفته میشی. این اتفاق برای من هم افتاد تا اینکه کمکم یاد گرفتم هر چیزی آدابی داره. اگر میخواهی ایدهات را ارائه کنی، بهتره چطوری باشه، بیزینس پلان نوشتن چطوریه و … . در این مسیر با آدمهای جالب میانرشتهای هم آشنا شدم که تجربههای خوبی داشتن. همین تعاملات باعث شد با پروژهای در مورد احیا و حفاظت از جنگلها آشنا بشم که گردشگری کشاورزی هم بخشی از آن بود.
کار در این پروژه باعث شد من دوباره تغییر کنم. این فکر که این همه سال معماری خوندی و میخوای چیکارش کنی را ول کنم و خودم را برای تغییر دیگری در زندگیم آماده کنم. کنار این داستانها کاری که در دوران کودکیم بهش عشق داشتم یعنی ساخت سرامیک رو هم شروع کردم. بعد پروپوزالی را در مورد انجام یک پروژه با موضوع کشاورزی مشارکتی شهری به شهرداری دادم. فصل مشترک همه اینها یعنی گردشگری کشاورزی، جنگل، کشاورزی مشارکتی شهری و سرامیک، خاک بود. یکجا این خاک منبعی میشد برای کاشتن، یکجا منبعی میشد برای جنگل، یکجا منبعی برای گردشگری و در جای دیگر منبعی برای ساختن.
اسم پروژه باغ زیتون بود که در مورد یک باغ زیتون رها شده در جنوب تهران بود. به جایی وصل نبودم. یک آدم تنها بودم که خودش باید تیم میساخت و با سازمانهای مختلف، نهادها و جامعه محلی سر و کله میزد و کارها را جلو میبرد. این اتفاقات باعث شد بلوغ دیگری در من شکل بگیره. پروژه به خوبی پیش میرفت که به دلایلی جلوی انجام آن را گرفتن. برای پروژه خیلی زحمت کشیده بودم و به همین دلیل دوباره دچار بحران دیگری شدم و خونهنشین شدم.
در مدتی که خونه بودم، فقط سرامیک میساختم. یک روزی بر حسب اتفاق متوجه شدم که قرار است یک نمایشگاهی در میلان ایتالیا مخصوص کسانی که کارهای دستی میکنند، برگزار بشه. من به عنوان تیری در تاریکی پروپوزالی را برای یک شرکت ایرانی که در نمایشگاه غرفه داشت، فرستادم و بهشون پیشنهاد دادم که اگر امکانش باشه، سرامیکهایی که من ساختم در بخشی از غرفهی آنها به نمایش گذاشته بشه. خوشبختانه شرکت از کارهای من خوشش اومد. نقطه عطف بعدی من اینجا اتفاق افتاد و باعث شد از حالت افسردگی ناشی از پروژه قبل در بیام.
شرکت در نمایشگاه باعث شد من شناخته بشم و تعدادی شاگرد پیدا کنم. آموزش ساخت سرامیک به دیگران باعث شد حالم بهتر بشه. بعد به کرونا خوردیم و همه چیز تعطیل شد و من هیچ کاری نمیتونستم کنم. تصمیم گرفتم زبان بخونم. یک موقعیت خوبی با موضوع توسعه پایدار در دانشگاهی در اسپانیا بهم پیشنهاد شد. خوشبختانه پروژههایی که قبلا انجام داده بودم باعث شد در مصاحبه پذیرفته بشم.
اسپانیا تجربه منحصر به فردی برام بود. پانزده نفر از سیزده کشور مختلف به مدت یکسال در فضایی در وسط جنگل جمع شدیم. همونجا زندگی میکردیم، درس میخوندیم، پروژه انجام میدادیم و کار میکردیم. آزمایشگاه سرامیک اونجا رو هم به کمک یک دوست از کشور پورتوریکو راهاندازی کردم و کلاسهای آموزش سرامیک برگزار کردیم.
موازی این برنامهها یک مسئله شخصی داشتم. پدرم مریض بود و سرطان داشت. من در یک حالت خیلی عجیبی گیر کرده بودم که بمونم یا برگردم. مونده بودم که پدرم را چیکار کنم. اوضاع بیماریش بدتر شده بود و پیشبینی میکردم یک روزی پدرم دیگه پیشمون نباشه. بالاخره تصمیم گرفتم و برگشتم ایران، چرا که دوست داشتم پیش پدرم باشم. از همون بدو ورود و مواجه شدن با شرایط سخت پدر دوباره همه چیز تغییر کرد. اینکه دوباره از نو باید برای یک سری چیزها و زندگی برنامهریزی کنم، شرایط سختی را برام ایجاد کرده بود.
کارگاه سرامیک را دوباره راه اندازی کردم. خوشبختانه کارها خوب پیش رفت و باعث شد حس و حالم بهتر بشه. اما از این طرف بیماری پدرم و مریض داری کردن هم حالت بدی را برام ایجاد کرده بود. بعد از مدتی پدرم فوت کرد. من خوشحال بودم که به ایران برگشتم و این فرصت دوباره بهم داده شد که ارتباطم با پدرم را ترمیم کنم. خیلی چیزهایی که در طول سالها به واسطهی مذهب، اختلاف عقیدهای که داشتیم و موارد دیگری باعث شده بود با هم بجنگیم، فرصت خوبی شد که دوباره آنها را بسازیم و به آرامش برسیم. بعد از سوگ پدر خیلی سفر رفتم. در هر کدام از این سفرها که میرفتم و آرام مینشستم، یک گره جدید از ذهنم باز میشد و از غمم کمتر میشد.
آدمی بودم که خیلی ترسهای زیادی داشتم. از خیلی چیزها میترسیدم. مثلاً یکی از ترسهام این بود، اون موقعی که تنها سفر میکردم اگر در سفر پریود بشم و نوار بهداشتی نداشته باشم چه اتفاقی میخواد بیفته. چرا باید یک بچهی نوجوان همچنین ترسهایی به واسطهی نداشتن امنیت داشته باشه.
دوست دارم مدام در حال تغییر و سفر کردن باشم. یک آرزوی ساده دارم اینه که یه باغی توی این شهر باشه که ما آزادانه بتونیم برقصیم و کسی هم بهمون گیرنده.
برای فاطمه آرزوی موفقیت میکنیم.
میدونستم باید بجنگم برای زنی که خودم میخوام بشم و خانوادم با من میجنگیدن برای اینکه زنی بشم که اونها میخوان – داستان سارا
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
به خاطر کتابی که در دوران راهنمایی در مورد باستانشناسی مصر خونده بودم، به باستانشناسی علاقه پیدا کردم. نقطه مهم زندگی من همین بود که عاشق باستانشناسی شدم. خانواده مخالف بودند که من در این حوزه درس بخونم و کار کنم. همش بهم میگفتن که برو یه رشتهی درست و حسابی بخون. در این حد که وقتی زمان کنکور رسید خانوادهم با موسسه کنکور هماهنگ کرده بودن تا به من بگن رشته باستانشناسی در اون سال حذف شده است. تا یک هفته گریه میکردم تا بالاخره موضوع را بهم گفتن و من این رشته را انتخاب کردم.
البته دلیل اصلی مخالفت خانواده با رشته باستان شناسی این نبود که ممکنه نتونم کار پیدا کنم، مسئله این بود که تو یه زنی. مسئله اساسی بر میگشت به زن بودن من در یک خانواده مذهبی و اینها میخواستن من را کنترل کنن. میدونستن اگر باستانشناس بشم غیرقابل کنترل میشم، چرا که محل کار من در شهرهای دیگری است. به همین خاطر همه تلاششون را میکردند که من سمت این رشته نرم.
میدونستم که باید بجنگم برای زنی که خودم میخوام بشم و خانوادم با من میجنگیدن برای اینکه من زنی بشم که اونها میخوان. به همین خاطر کل دوران نوجوانی را مشغول جنگیدن با خانواده بودم. منی که در دوران کودکی عاشق بابام بودم، در دوران نوجوانی باید با همون بابا میجنگیدم، برای اینکه بخوام خودم باشم.
بالاخره با همهی این بدبختیها رفتم دانشگاه. وقتی کارت دانشجوییم را گرفتم که روش نوشته بود دانشجوی رشته باستان شناسی، خیلی خوشحال بودم و باورم نمیشد که این کارت برای منه. میدونستم که کار پیدا نمیکنم و باید خیلی تلاش کنم. روز اول استاد اومد سر کلاس و به دانشجوها گفت برای چی اومدید این رشته مزخرف؟ در این رشته کار نداریم و بهتره برید انصراف بدید. این حرفها را در روز اول دانشگاه گفت که باعث شد نصف بچهها انصراف بدن. دانشگاه خوب بود، ولی کیفیت تدریس باستانشناسی خوب نبود. سعی میکردند ما را در کلاس نگه دارن و فقط کتاب درسی بخونیم. تلاش نمیکردن به ما چیزی را نشون و یاد بدن.
از همون دوران دانشگاه سفر کردن را شروع کردم. اول با دوستام و بعد تنهایی میرفتم. در دوره فوقلیسانس کتابهای تاریخی میخوندم. کارهای مختلفی کردم. آتش نشان داوطلب شدم. در کل هر کاری که برای من هیجان میداشت، میرفتم. یه مدتی روزنامهنگاری کردم، مدتی تئاتر کار کردم. خبرنگار حوزه اجتماعی بودم، با بچههای کار صحبت میکردم و یک مصاحبه جالب هم با یک دختر کولی داشتم. در دوران ارشد هم میرفتم در خانه سالمندان کار داوطلبانه میکردم. با دوستام سفر میرفتم اما تنهایی نمیرفتم، چون از تنهایی ترس داشتم.
به خاطر باستانشناسی و سفر کلاس رزمی میرفتم. برای این رشته تو باید قدرت بدنی خوبی داشته باشی. برای دیگر فعالیتها نیازه که بدن آماده داشته باشی. بعضی موقعها ممکنه حفاری باشه و تو باید بری داخل گودال. باید از یک گودال باریک رد بشی و تو باید بتونی این کار را انجام بدی. نباید بگی من چون دخترم نمیتونم. من از این حرفا متنفرم. خیلی از سایتهای باستانشناسی در کوه است و تو باید قدرت بدنی خوبی داشته باشی. همین طور چون تنهایی هم سفر میرم باید بتونم از خودم دفاع کنم.
در خوابگاه تمام دوستان من انتخاب نود به بعدشون بود که این رشته را قبول شده بودن. برای من خیلی غمانگیز بود که آدمها از روی ناچاری فقط برای اینکه مدرک کارشناسی داشته باشن به دانشگاه اومدن. از آن طرف استادها هم بیزار بودن از اینکه بخوان باستانشناسی درس بدن. این موارد باعث شده بود محیط خیلی روی من تاثیر بذاره و نتیجه این شد که هندزفری میذاشتم در گوشم و در آخرین ردیف کلاس مینشستم، کتاب میخوندم و حاضر نبودم حرفای استادها رو گوش بدم.
در این رشته اینقدر بدبختی سر آدم مییاد، به خاطر اینکه تو یک زن هستی و نباید این کارها را کنی. در کاوشها ممکنه کارهای دیگری را به زنها بدن، مثل آشپزی و تمیز کاری. در یکی از این برنامههای کاوش، سرپرست گفت که فقط دخترها آشپزی کنن که من زیر بار نرفتم، گفتم که پسرها هم باید آشپزی کنن و باعث شد که با سرپرست درگیر بشم.
بعد از دانشگاه دچار احساس خلاء شدم. با خودم میگفتم خوب، حالا که چی! احساس بی هویتی میکردم. مدتی کار کردم اما دیدم که نمیتونم شرایطشون را تحمل کنم. مدتی را هم در یک آژانس هواپیمایی کار کردم، یه مدت منشی بودم و چند جای دیگر هم کار کردم که از همشون بیزار بودم. چطوری بگم، باید عاشق یه چیزی باشی که بفهمی. وقتی انرژیت را میذاری برای یه کار دیگهای که علاقه نداری، به خودت خیانت کردی و خوشحال نیستی دیگه.
سعی کردم در رشته خودم کار پیدا کنم و در گروههای کاوش فعالیت کنم، ولی خوب در این گروهها کار سخت پیدا میشه، چرا که باید پارتی داشته باشی. یک جاهایی هم اگر بتونی کار پیدا کنی شرایط جوری است که به تو چیزی یاد نمیدهند، بیشتر سعی میکنند از تو سو استفاده کنن و تو باید به عنوان یک کارگر براشون کار کنی.
متاسفانه یک سری دخترها هم طوری تربیت شدن که بزرگترین آرزوشون ازدواج هستش. وقتی دخترا این طوری تربیت میشن هرجا میرن به دنبال یک شوهر یا در اصل به دنبال حامی هستند که حمایتشون کنه. این باعث میشه اون دختر به خیلی از کارهایی که یک مرد میگه تن بده، چرا که فکر میکنه اون دوستش داره. بعضیها از دخترها میخوان خودشون رو توجیه کنن. مثلا میگن من خودم دوست دارم آشپزی کنم به خاطر اینکه مردها بلد نیستن آشپزی کنن یا میگن چون در خونهی خودم دوست دارم تمیز باشم، همه جا را تمیز میکنم حتی اتاق پسرها را. متاسفانه با این کارها خودشون را توجیه و فکر میکنن که میتونن آنجا ماندگار بشن.
هر چیزی که مرتبط با رشتهم بود سعی میکردم یاد بگیرم. سفال، زبان و نرمافزارها. زبان خیلی تونست بهم کمک کنه. تونستم با گروههای بینالمللی هم کار کنم، مقاله ترجمه و کتاب چاپ کنم. یک سال رفتم در یک روستای دورافتاده زندگی کردم که پایان نامه ارشد را اونجا انجام بدم. در آینده هم قصد دارم در ادامه همین کار برم با عشایر اون منطقه زندگی میکنم. جایی که می خوام برم عشایر را ببینم، کولیها هم هستند. کولیها خیلی موجودات خاصی هستند. همین طوری برای خودشون میچرخن. آدمهای باحالی و از همه لحاظ عجیب و خاص هستن.
اولین بار که تصمیم گرفتم به صورت آگاهانه سفر کنم موقعی بود که خواهرم ازدواج کرد. ما با </; line-height: 2span>هم زندگی میکردیم. خواهرم قصد ازدواج نداشت، اما یهویی عاشق شد و ازدواج کرد. ازدواجش در مدت زمان کوتاهی اتفاق افتاد و من در بهت بودم، چرا که باعث شد من تنها بشم. تا اون موقع تجربه همچین تنهایی عمیقی را نداشتم. متاسفانه این تنهایی هم مصادف شد با کرونا و همه چیز تعطیل شد و باید خونه میموندم. این که من بخوام تنهای تنها، خودم رو تحمل کنم، برام فاجعه بود. چون تا اون موقع نتونسته بودم با خودم تنها باشم. تصمیم گرفتم برای اینکه با تنهایی کنار بیام سفر برم. اولین جایی که رفتم جزیره هرمز بود. اولش خیلی سخت بود. اولین چیزی که در سفر تنهایی تجربه میکنی ترس هستش. به خودم قول داده بودم که تولدهام را سفر تنهایی برم. الان عاشق تنهایی هستم.
یکی از دلایلی که باعث شد بیام سمت باستانشناسی هیجان طلبی و آزادی بود. عاشق تاریخ خوندن و سفر کردن بودم. یکی از آرزوهام اینه که دور دنیا را با دوچرخه بگردم. باستانشناسی رشتهای بود که همه چیزهایی را که دوست داشتم در درونش داشت و من را میتونست به آرزوهام برسونه. برای من لذت بخش بود که خودم تنهایی برم کار کنم و نه با گروه، چرا که اونها معمولا باستانشناسی براشون مهم نیست و فقط میخوان پول بگیرن. با اینکه باستانشناسی را دوست دارم اما کسانی که الگوی من هستن از این حوزه نیستن. اولیش گاندی، دومی مادر ترزا و سومیش ژاندارک است.
دوست دارم در آینده در یک دانشگاه خوب در خارج از کشور باستانشناسی بخونم و اگر فضایی فراهم بود برگردم و در کشورم کار کنم. دوست دارم به آرامش برسم اینکه چطوری برسم را نمیدونم، اما فکر میکنم با سفر کردن میتونم آرامش را پیدا کنم. میدونم حتی اگر بزرگترین باستانشناس دنیا هم بشم ممکنه خوشحال نباشم. دوست دارم همه دنیا رو ببینم و بتونم به آدمها کمک کنم. فکر کنم اینها بتونه من را آروم کنه.
راستش هیچ وقت تشویق نشدم، همیشه ترسونده شدم. وقتی موفق شدم، همه تحسین کردن که دیگه برام ارزشی نداشت – داستان بینام (ز-1)
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
راستش هیچ وقت تشویق نشدم، همیشه ترسونده شدم. تا وقتی که کار روی غلتک افتاد و به نتیجه رسید همه شروع به تحسین و تشویق کردن که دیگه برام خیلی ارزشی نداشت. هیچ وقت توجه و تحسینی را موقعی که باید میگرفتم، نگرفتم. متاسفانه خودم هم چشمانداز روشنی نداشتم که چی میخواد بشه.
چون دوست داشتم نقاشی بخونم، به جای دبیرستان، هنرستان رفتم. از اونجایی که ظرفیت رشته نقاشی پر شده بود، رشته گرافیک را انتخاب کردم. البته راضی هم بودم. اون موقع هنوز کامپیوتر نبود و همه ما کارها به صورت دستی انجام میشد. البته آیندهای در گرافیک برای خودم نمیدیدم، چرا که دوست داشتم کارم دستی باشه و اجرا داشته باشد.
دانشگاه هم رشته گرافیک را انتخاب کردم. اون موقع مادربزرگم سرطان ریه گرفت. رابطه خیلی خوبی باهاش داشتم. دوران سخت مریضی و بعد فوتش باعث شد من به شدت بهم بریزم. درگیر افسردگی خیلی شدیدی شدم و حتی به سمت خودکشی کردن رفتم و نه روز در کما بودم. هیچ چیزی برام اهمیت نداشت. با خودم میگفتم گرافیک چیه، درس چیه، کار چیه و این حرفا. احساس مرده بودن میکردم. آدمهای اطرافم همش منتظر بودند که من بلایی سر خودم بیارم. حالم خیلی بد بود و هیچ کاری نمیکردم. خانواده و مشاور سعی میکردند که من را به چیزهایی علاقهمند کنن. مادرم من را به کلاس گریم و خودآرایی فرستاد و فکر میکرد این کارها باعث تغییری در درون میشه که نشد. یه مدتی هم رفتم به کتابفروشی که دوستش داشتم و همیشه ازش کتاب میخریدم، مشغول به کار شدم. اونجا را هم بعد از چند ماه کار کردن ول کردم.
دوران دانشگاه را با افسردگی طی کردم و به سختی ترم آخر را گذروندم. تا اینکه به دوره کارآموزی رفتم و در یک کارگاه سفال مشغول به کار شدم. در کارگاه با موزاییک آشنا شدم و کار کردم. به این کار علاقهمند شدم و در اینترنت در موردش تحقیق کردم و کارهای زیادی از دیگران را دیدم. بعد دیدم چقدر این کار به من میخوره، انگار خودمم. از اونجایی که برای آموزش هیچ کلاسی در شهری که زندگی میکردم، نبود و نمیتونستم به شهر دیگری هم برم، خودم رفتم مقداری کاشی خریدم و شروع کردم با آزمون و خطا یاد گرفتن. حدود یکسال کارهای مختلفی را ساختم و بعد اولین نمایشگاهام را به صورت مستقل برگزار کردم.
برگزاری نمایشگاه باعث شد پیشنهاد کاری را از یک فردی که کارگاه سفال داشت دریافت کنم. با هم شریک شدیم و از طریق کارگاهش سفارش کار و شاگرد میگرفتم. حدود یک سالی با هم کار کردیم اما بعد با هم به مشکل برخوردیم. احساس میکردم اون فرد بین من و مشتریانم واسطهگری میکنه و من به اون درآمدی که میخواستم، نمیرسیدم. به همین خاطر همکاریم را باهاش قطع کردم. بعد یک دوست بهم پیشنهاد داد که برم شهر دیگری و اونجا در یک کارگاه بر روی نقاشی و حکاکی بر روی سفال کار کنم. چون در اجرا آدم دقیقی هستم و سریع یاد میگیرم، از طرف یک آموزشگاه برای تدریس پیشنهاد همکاری داشتم و مدتی را هم تدریس میکردم. بعد از مدتی دوباره برگشتم شهر خودم.
فعالیت در صنایع دستی کارِ خیلی سختی هستش. تولید کردن خودش یک داستانیه و فروش کارها هم به همان اندازه سخته. چرا که صنایع دستی نیاز اصلی مردم نیست و ته سبدِ خریدشون قرار داره. تلاش کردم با شرکت در نمایشگاههای صنایع دستی بتونم مسئله فروش را حل کنم و به همین خاطر از این شهر به اون شهر میرفتم و در نمایشگاهها شرکت میکردم. نگاه مردم به کارهای من متفاوت بود. بعضیها فکر میکردن من یک کاشی را میشکنم و دوباره میچسبونم. بعضیها میگفتند تکههای این تابلو را بده، خودمون ببریم بچسبونیم. بعضیا هم فکر میکردن که تابلوها کار دست نیست و من این حرفها را دوست نداشتم.
سفر رفتن و شرکت در نمایشگاه شهرهای مختلف جذابیت خودش را داشت. در چابهار در یک نمایشگاهی با دوستم شرکت کرده بودم. غرفهای که به ما داده بودن جای خوبی نبود و نتونستیم چیزی بفروشیم. از آنجایی که نباید کارها برمیگشت با دوستم تصمیم گرفتیم تورهای چابهار گردی بریم و اونجا بفروشیم. هر جا که میشد سعی میکردیم کارها را بفروشیم، در اتوبوسها که بودیم، وقتی که پیاده میشدیم، هرجا که میرفتیم، حتی موقعی که در حال شتر سواری بودم، کار میفروختم.
به این خاطر که فروش خوب نبود، مجبور شدم در کنارش کارهای جانبی هم انجام بدم. مثلاً نقاشی کنم یا مگنت و پیکسل و از اینجور کارها درست کنم تا فروش داشته باشم. اوضاع همینطوری پیش میرفت تا اینکه در فیسبوک، یک نقاشی از نقاش یک کشور دیگری را دیدم و میخکوب شدم. من خیلی کارهای نقاشی دیگران را میبینم، به این خاطر که دنبال کارهایی هستم که قابلیت تبدیل شدن به موزاییک را داشته باشن. کارهای این نقاش را که دیدم، خیلی برام جالب بود. معمولاً برای اجرای کارهای موزاییک از نقاشی استفاده میکنم.
بهش ایمیل زدم و ازش اجازه خواستم که بتونم روی یکی از کارهاش اجرای موزاییک داشته باشم. خوشبختانه قبول کرد. یک سال طول کشید تا بتونم یکی از کارهاش را اجرا کنم. وقتی تصویر کار را برایش فرستادم، خیلی خوشش اومد. بعد از مدتی به من پیام داد که کارهام را به یک آکادمی نشون داده و اونا از کار من خوششون اومده. به همین خاطر به یک سمپوزیوم موزاییک که در کشورش برگزار میشد، دعوت شدم.
با خانوادم صحبت کردم، گفتن که نه، اونا قابل اعتماد نیستند و اجازه ندادن برم. بعد دیدم آدمهایی هم که در حوزه موزاییک فعالیت میکردن، پوستر این سمپوزیوم را گذاشتن، تصمیم گرفتم هر طور که شده برم. به خانوادم گفتم اگر قرار باشه کارِ من جهشی داشته باشه، الان وقتش است و من نمیتونم نگرانِ نگرانی شما باشم. چه موافق باشید چه نباشید، من تصمیم گرفتم که برم. تا اون موقع مسافرت خارج از کشور نرفته بودم. با نگرانی و ترس زیاد این سفر را رفتم.
بالاخره در سمپوزیوم شرکت کردم و کاری را ساختم. اونجا کار من دیده شد و یک پیشنهاد آموزشی از یک آتلیه در آن کشور دریافت کردم. اول از این پیشنهاد هم ترسیدم، چون تجربه زندگی در کشور دیگری را نداشتم. برگشتم ایران و یک سالی طول دادم تا بالاخره قبول کردم و به اون کشور برگردم. کار و فعالیت در اونجا باعث شد با گالریهای مختلفی آشنا بشم و همکاری کنم. دیگه کارهایی را که میساختم از طریق همون گالریها در اون کشور میفروختم. وقتی فعالیتهام روی غلتک افتاد، تصمیم گرفتم به ایران برگردم، کارهام را همین جا بسازم و موقعی که آماده شد، به اون کشور سفر کنم و تحویل بدم.
خوشبختانه درآمدی که در اون کشور از فروش کارها به دلار بدست مییارم، برای من کافی هستش. آدم جاهطلبی نیستم. دنبال زیادتر کار کردن و درآمد بیشتر نیستم. برای من مهم اینه که از کارم لذت ببرم. اینکه کار دست من را یک نفر رو جذب کنه و باعث بشه اون کار را بخواد، برای من خیلی راضی کنندست.
برای این دختر آرزوی موفقیت میکنیم.
اگر دوست داشتید بدونید مجموعه “داستانهای بینام” در چه موردی است، در پست زیر توضیح دادم.
دوست دارم دغدغههای مالیام را برطرف کنم، مدتی کار نکنم، به آموزش بپردازم و سفر برم – داستان مریم
مصاحبهگر و نویسنده: هادی تقوی
از کودکی به سفر کردن علاقهمند بودم. پدرم هم اهل سفر بود. اگر مدرسه اُردو میگذاشت، حتما شرکت میکردم. اگر پدر و مادرها موافق رفتن بچههاشون به اردو نبودند، اما پدرم از اینکه من اردو برم، حمایت میکرد. از همون دوران دبیرستان به شرکت در فعالیتهای گروهی مثل گروه سرود، تئاتر و غیره علاقه داشتم و شرکت میکردم.
دوست داشتم در دانشگاه، هنر بخونم، اما چون در دبیرستان ریاضی خونده بودم، تنها رشتهای که به هنر نزدیک بود، معماری بود و به همین خاطر اون را انتخاب کردم. البته در زمانی هم که میخواستم کنکور بدم، معماری رشته پرطرفداری بود. معماری رشته خوبی بود، اما آن چیزی که میخواستم نبود. کار در حوزه معماری را خیلی دوست نداشتم.
پدرم در یک دفتر مستندسازی کار میکرد. من هیچ وقت به فکر رفتن به این حوزه یعنی برنامهسازی و تدوین فیلم نبودم و در اون زمان علاقهای نداشتم. بعضی موقعها با پدرم که به دفتر میرفتم، باعث میشد با کارهایی که میکنند، آشنا بشم. یک روز یکی از همکارهای دفتر که مسئول تدوین فیلمها بود، قرار بود به سفر بره، در حالی که هنوز کار تدوین تعدادی پروژه مونده بود. به پدرم گفت مریم بیاد و کار تدوین ویدیوها را انجام بده، اما پدرم گفت مریم که تدوین بلد نیست. ایشون گفت من کمکش میکنم و به این شکل وارد دنیای تدوین شدم. بعد یک تله فیلمی بود که دستیار تدوین میخواستند که این کار را هم قبول کردم و بیشتر درگیر شدم.
چون خیلی دوست داشتم کار تولیدی بکنم، عضو گروههای تئاتر بودم و در این زمینه فعالیت میکردم. همین طور با بچههای رشتهی سینمای دانشگاه هنر هم دوست شده بودم و برای پروژههاشون که ساخت فیلم کوتاه بود، کار تدوین انجام میدادم. بعد یکی از دوستانم به من گفت دوست داری منشی صحنه بشی که قبول کردم و پروژههایی را هم به عنوان منشی صحنه فعالیت کردم.
این فعالیتها باعث شد با افراد مختلفی از جمله تهیهکنندگان آشنا بشم. با یکی از آنها همکاری و به عنوان دستیارش در برنامهها حضور داشتم. بعد تولید یک برنامه به این تهیهکننده پیشنهاد شد، اما چون وقت نداشت، به من گفت که این پروژه را قبول کنم. و با این پروژه من وارد دنیای تهیه کنندگی هم شدم. خیلی دوست داشتم برنامه تولید کنم، اما در ایران گرفتن پروژه برای خانمها به عنوان تهیهکننده خیلی سخت است. مدیرانی بودند که دوست نداشتن با خانمها کار کنن. به همین دلیل محل کارم را عوض کردم. بعد خوردیم به دوران کرونا و همه چی تعطیل شد.
بعد از مدتی موقعیتی برای من پیش اومد و تونستم برم در گروه کارگردانی یک سریال کار کنم. تجربه جالبی بود. تولید فیلم چالشهای زیادی داره و تمام زندگی رو تحت تاثیر قرار میده. در مدت زمانی که پروژه در حال انجام است، تقریبا تمام وقت درگیر هستی. حتی ممکنه نتونی مراسم تولد خودت را شرکت کنی. شبانهروز مشغول کار هستی، شب کاری زیاد داره. یهویی وسط سرما باید کار کنی، ممکنه سه ماه وسط خیابون کار کنی، حتی برای انجام نیازهای شخصی مشکل پیدا میکنی. این موارد باعث میشد فعالیت در این کار خیلی سخت بشه.
به همین خاطر و به دلیل یکسری از مسائلی که نمیشه گفت، خیلی تمایل نداشتم در این حوزه بمونم. فعالیت در حوزه مستندسازی و برنامهسازی برام جذابتر بود. مدتی گذشت. بعد یک پیشنهاد جذابی بهم شد و اونم ساخت برنامهای با موضوع آشپزی بود. با اینکه بودجه ساخت برنامه کم بود، اما چون خودم آشپزی دوست داشتم، قبول کردم که برنامه را تولید کنم. اسم برنامه دسترخوان بود و برای شبکهی فرامرزی آیفیلم 2 ساخته شد.
از زمان شروع کار با دردسرهای زیادی روبرو شدم. خیلیها از مشکلات و سختیهای ساخت یک برنامه خبر ندارند، فقط خروجی را میبینن. به عنوان مثال به عنوان یک تهیه کننده باید چند ماه درگیر باشی تا بتونی از تامین اجتماعی کد کارگاهی بگیری و بیمهی نیروها را رد کنی. یا پیدا کردن لوکیشن مناسب برای آشپزی خیلی سخت بود. اجارهی آشپزخانهها خیلی گرون بود. حدود دو ماه برای پیدا کردن لوکیشن درگیر بودم و میرفتم جاهای مختلفی را میدیدم. در نهایت تونستم جایی را با قیمت مناسبی پیدا کنم.
پروسه پیدا کردن آشپز هم خودش داستانی داشت. چون توی ذهنم بود که هر قسمتی داستانی داشته باشه، کار را خیلی سخت میکرد. مثلاً یک قسمت مربوط به غذای عربی بود و میخواستم آشپز و فضا متناسب با فرهنگ عربی باشه و یا یک قسمت مربوط به غذای افغانستانی بود که اونم به همین شکل بود. خوشبختانه در مجموع کار خوب شد و ارزیابی که بعد از پخش آن صورت گرفت، عالی بود.
در فکر هستم که زبان انگلیسیام را تقویت کنم. بدم نمییاد مدتی زندگی در یک کشور یا حتی یک شهر دیگر را تجربه کنم. دوست دارم اگر بتونم دغدغههای مالیم را برطرف کنم، مدتی کار نکنم، به آموزش بپردازم و سفر برم. دوست دارم طوری زندگی کنم که اگر برگردم عقب پشیمون نباشم.
برای مریم آرزوی موفقیت میکنیم.
دوست دارم زمانی مهاجر بشم و مدتی که زندگی میکنم، خوشحال باشم، مفید باشم و به دیگران کمک کنم – داستان فرناز
مصاحبهگر و نویسنده: هادی تقوی
وارد دبیرستان که شدم برام شوک بزرگی بود. با اینکه شاگرد زرنگی بودم، اما در دبیرستان افت شدیدی کردم. دلم میخواست برم هنرستان، ولی برادرم از اونجایی که خودش آدم باهوشی بود، نگذاشت برم و مجبورم کرد به چیزی که دوست نداشتم، فکر کنم. از ریاضی- فیزیک بدم میاومد، به همین خاطر رفتم تجربی. دبیرستان خوبی قبول شدم، اما نمرهی خوب گرفتن برام مهم نبود. اونجا خیلی بهم سخت گذشت. در نهایت دیدم که تجربی را هم دوست ندارم، به همین خاطر در کنکور، رشته زبان را امتحان دادم.
در دانشگاه اول میخواستم زبان انگلیسی بخونم، ولی با شرایطی که اون روزها داشتم، در نهایت زبان فرانسه رو انتخاب کردم. البته الان خیلی خوشحالم که فرانسه خوندم. تمام روزهای دانشگاه برام خاطره بود. اول اینکه به دانشگاهی در یک شهر دیگه رفته بودم. من که دختر خونه و لوسی بودم، دیگه مستقل شده بودم و باید کارهام را خودم میکردم. دیدن آدمهای مختلف از شهرهای مختلف و دیدن زندگیهای مختلف، تجربهی خیلی خوبی برام بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم. شاید بتونم بگم دوران زندگی طلایی من، همون دوران چهار ساله دانشگاه بود.
آدم شیطونی بودم و دوستانم بهم “جودی ابوت” میگفتن. هنوز دو هفته از شروع دانشگاه نگذشته بود که با پسری آشنا شدم. وقتی با اون پسر دوست شدم از اونجایی که قبلا تجربهی دوستی نداشتم، فکر میکردم وقتی با کسی دوست میشی، دیگه معنی نداره دوستی به هم بخوره. تو با کسی که دوست میشی باید با همون هم ازدواج کنی. خلاصه از دو دنیای مختلف با هم دوست شدیم. خانوادههامون یکی اوپنمایند و دیگری سنتی بودند. یک سال از دوستیمون نگذشته بود که دوست پسرم به من گفت دوست داره که باهم ازدواج کنیم.
نمیدونستم چطوری با پدرم مطرح کنم. فکر میکردم به خاطر سنتی بودن پدر با برخورد خوبی روبرو نشم. البته مادرم همیشه طوری رفتار میکرد که وای اگر پدرت بفهمه، چی میشه و فلان. خودم هم اینطوری فکر میکردم. اون روزی که میخواستم با پدرم صحبت کنم و بگم که فلان پسر است، گریه میکردم. پدرم گفت بگو دیگه، من که میدونم چی میخوای بگی. رفتارش اونقدر قشنگ بود که فهمیدم مدتها چه غول بیشاخ و دومی ازش در درون خودم ساخته بودم. بعد از دانشگاه با حمایت خانوادهها ازدواج کردیم.
وقتی دانشگاه تمام شد، شش ماه طول کشید تا کار پیدا کنم. یک کار در آگهی روزنامه پیدا کردم، برای مصاحبه رفتم، مدیر شرکت از من خوشش آمد و به عنوان کارمند فروش آنجا مشغول به کار شدم. بعد به یک آژانس هواپیمایی رفتم و در بخش فروش تور مسافرتی مشغول به کار شدم. یک سال اونجا کار کردم و با اینکه سابقه نداشتم خیلی پیشرفت کردم.
بعد بهم پیشنهاد شد که برم دفتر یک شرکت هواپیمایی خارجی و مصاحبه بدم. دوست نداشتم از منطقه امنم بیرون بیام و از اون شرکت خارج بشم، اما به اصرار دیگران رفتم و قبول شدم. شرایط کاری در آنجا خیلی سخت بود، طوری که بعد از اینکه از اونجا اومدم بیرون احساس کردم که زندگی رنگ دیگهای داره. البته اونجا خیلی چیزا یاد گرفتم. بزرگ شدم و تواناییهام را بیشتر شناختم.
تقریبا حدود هشت و نیم سال شد که اونجا کار کردم. بعد باردار شدم و از اونجا بیرون اومدم. تصمیم گرفته بودم وقتی بچهدار بشم، سرکار نرم و در کنار بچهام بمونم. بارداری سختی داشتم، اما وقتی فهمیدم دختر هستش، خیلی خوشحال شدم. اینکه فرزندم دختر باشه را خیلی دوست داشتم. همزمان در دوران بچهداری بیماری دوبینی پیدا کردم و دکتر رفتم. دکتر آشنای شوهر سابقم بود. اون زمان به من نگفتند که چه بیماری دارم، بعد از دو سالگی دخترم، بهم گفتن و متوجه شدم که بیماری ام اس دارم.
بعد از مدتی برادر شوهرم شرکتی تاسیس کرد و شوهرم را شریک کرد. این کار همزمان با دوران بچهداری من بود. هر چقدر شرکت پیشرفت میکرد، شوهرم بیشتر از من دورتر میشد. بعد از مدتی به دلیل رفتارهای نامناسبی که داشت و با پیشنهاد مشاور تصمیم گرفتیم مدتی را جدا از هم زندگی کنیم. با توجه به ادامهی رفتارهای نادرستش در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهتره از شوهرم جدا بشم.
دوران بعد از جدایی، دوران خیلی سختی برام بود، اما باعث شد ذهنم شکوفا بشه و برم سمت انجام فعالیتهای هنری. مشاورم به من میگفت که چی دوست دارم و ترغیبم کرد که برم سمتش. من نقاشی رو دوست داشتم، اما حس نقاشی کردن را نداشتم. از دوران راهنمایی نقاشی کردن را شروع کرده بودم و دوران دبیرستان حرفهایتر دنبال کرده بودم. بعد به اصرار ایشون شروع کردم و خوب خیلی خوب بود. خشمهام را میآوردم روی بوم و باعث میشد تخلیه بشم. بعد دیدم، نه من هنوز هنر را دوست دارم. با دیدن چند کلیپ به کار با رزین علاقمند شدم و شروع کردم. حتی ازش درآمد کسب کردم و خیلی برام خوشایند بود.
اسم صفحهم در اینستاگرام را “حال من” گذاشتم، چرا که حالم را خوب میکرد. اگر حالم بد بود، میآوردم روی بوم و باعث میشد اون حال ازم خارج بشه. دوست داشتم کارم خلاقیت داشته باشه و مثل همه نباشه. موقعی که میخواستم کاری را بسازم، از شب قبل بهش فکر میکردم تا صبح بلند بشم و ایدهام را اجرا کنم. گاهی اوقات حتی نصف شب از خواب بلند میشدم و به سراغش میرفتم.
این فعالیتها حال خوبی را به من میداد. بالای صفحهم نوشته بودم خودآموز، یعنی خودم یاد گرفتم و استاد نداشتم. بعضیها برای آموزش بهم پیام میدادند که خیلی برای من خوشایند بود. جانان دخترم بهم خیلی انگیزه میداد و میگفت مامان کارهات خیلی قشنگه.
زمانی دوست داشتم لوازم تحریر فروشی داشته باشم، هنوزم دوست دارم. کودک درونم هنوز زندهست. هر موقع برای جانان چیزی میخرم، برای خودم هم یه چیزی میگیرم. قبلا خیلی در گذشته بودم اما الان مدتی است که در حال زندگی میکنم و به آینده هم خیلی فکر نمیکنم. از آنجا که عاشق سفر کردن هستم، دوست دارم جاهایی را ببینم مثل یونان، اسپانیا، پرتغال، ایتالیا و مکزیک. دوست دارم زمانی مهاجر بشم. دوست دارم مدتی که زندگی میکنم، خوشحال باشم، انرژی کافی داشته باشم، راضی باشم، مفید باشم و به دیگران کمک کنم.
برای فرناز آرزوی موفقیت میکنیم.
دوست دارم در آینده از خودم راضی باشم و اگر برگردم عقب پشیمون نباشم و دِین خودم به زندگیم را ادا کرده باشم – داستان مهسا ترابی
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
به این دلیل که خواهرم الگوی من بود و ریاضی خونده بود، منم در دبیرستان رشته ریاضی- فیزیک را انتخاب کردم. اون موقع فکر میکردم باید مسیر خواهرم را ادامه بدم و البته همیشه هم این فکر میکردم که چرا دارم ریاضی میخونم. هیچ وقت سعی نکردم شاگرد ممتازی باشم. تا رسیدم به کنکور. همه بچهها کلاس کنکور میرفتند، اما من کلاس نرفتم و خودم خوندم و قبول شدم.
وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم، باز خواهرم بود که به من گفت چه رشتههایی و چه شهرهایی بزنم. تصمیم گرفته بودم اگر بخوام به یک شهر دیگه برم، حتما خوش آب و هوا باشه. هر جا را که تصور کنی، انتخاب کردم. تا اینکه رشته فیزیک دانشگاه بابلسر قبول شدم و خوشحال هم بودم. ترم یک معدل الف شدم. رفتم آموزش و گفتم نمیخوام این رشته را ادامه بدم و دوست دارم حسابداری بخونم. بهم گفتن که نه شما درسِت خوبه، تو همین رشته بمون :)
در دوران دانشگاه چون خوابگاهی بودم وقت زیادی داشتم. چون خودم لپتاپ و تبلت نداشتم از وسایل بچهها استفاده میکردم. به بچهها در انجام تحقیقاتشون کمک میکردم. خیلی احساس خوبی بهم دست میداد وقتی به آدمها کمک میکردم. بعد دوستی بهم پیشنهاد داد که ویدئوهای آموزشی طراحی وبسایت با وردپرس را ببینم و به این شکل وارد دنیای طراحی وبسایت شدم.
غیر از درس، کتاب با موضوعات فلسفه و موفقیت مطالعه میکردم. اون زمان دستبندهای بافتنی و کریستالی درست میکردم و در خوابگاه میفروختم. یک وبلاگ هم داشتم که در آن خاطرات و دلنوشتههام را مینوشتم. وقتی نظرات آدمها را در مورد نوشتههای وبلاگم میخوندم، خیلی خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد.
بعد از دانشگاه، اول نمیدونستم چیکار کنم. بعد شرکتی پیدا کردم که دنبال یک نیروی دفتری میگشت که با وردپرس هم آشنایی داشته باشه. وقتی که وارد این شرکت شدم، چیز زیادی نمیدونستم. حتی نمیدونستم که هاست (فضای میزبانی) چیه. اما همکارهای خوبی داشتم که همش به من میگفتن خودت رو ارتقا بده و هر سوالی داری بیا از ما بپرس. من خیلی ازشون یاد گرفتم و باعث شد خیلی جلو بیفتم. بعدها به این فکر افتادم که همهی کار طراحی یک سایت را خودم انجام بدم. از مدیرم خواستم که خودم یک سایت را از صفر تا صد طراحی کنم. بعد از مدتی دوباره از مدیرم خواستم که پوزیشن کاری من را تغییر بده و اجازه بده برم در واحد طراحی سایت کار کنم.
کار کردن در اون شرکت باعث شد سوالهای زیادی برام ایجاد بشه. خودم به دنبال پیدا کردن جوابشون میرفتم که آسون هم نبود. بعد که جلوتر اومدم، تصمیم گرفتم که مستقل بشم و خودم برای خودم کار کنم. برام مهم بود که کارمند کسی نباشم و آینده شغلیم تحت تاثیر افراد دیگه نباشه. اینجا بود که به فکر راه اندازی مونوب افتادم. مونوب اسمیه که خودم انتخاب کردم. از ترکیب مون، یعنی ماه که هم اسم خودم هست و وب که از وبسایت مییاد.
پدرم برای من الگو بود. دوست داشتم که کارآفرین بشم که پدرم از من خوشحال بشه و مادرم بهم افتخار کنه. خانواده به من میگفت بهتره برم طراح لباس بشم. طراحی لباس را دوست داشتم. در کل هر کاری که توش طراحی داشته باشه، دوست دارم. وقتی که لباس میدوختم، طراحی بود، بافتنی میبافتم و یا دستبند درست میکردم، طراحی بود. اینکه از فیزیک به سمت طراحی وبسایت رفتم هم به این دلیل بود که میتونستم یه چیزی را طراحی کنم. با اینکه این کار رو خیلی دوست داشتم اما بصورت جدی هم دنبالش نمیکردم. و همیشه مثل یه هدف دور دست و بلند مدت بهش نگاه میکردم. تا اینکه با همسرم آشنا شدم و باهم ازدواج کردیم و شد مشوق اصلی من برای کارآفرین شدن و مستقل شدن. از اون موقع به بعد رشد و توسعه مونوب شد هدف اصلی زندگیم. همسرم همیشه مشاور و پشتیبان محکمی تو این مسیر برام بوده و هست.
کار من طوری هستش که میتونی با هر صنفی آشنا بشی و از کارشون سر در بیاری. خودم رو میذارم جای اون طرف تا ببینم کارش به چه شکلیه. اگر مشتری وکیل باشه، خودم را جای وکیل میذارم، اگر پزشک باشه، خودم را جاش میذارم تا بدونم چطوری کار میکنه. اون وقت اطلاعاتی را که بدست مییارم در طراحی سایتشون در نظر میگیرم. این خیلی خوبه که میتونم از مشاغل دیگر اطلاعاتی به دست بیارم و بهشون کمک کنم که کسب و کارشون بهتر بشه و بهتر دیده بشه.
کلا از اینکه چیزی را خلق کنم و بعد وقتی اون را میبینم، احساس رضایت خاطر خوبی بهم دست میده. آنقدر احساس عشق نسبت به کاری که انجام دادم، میکنم که تا یک هفته مدام میرم و آخرین کاری رو که طراحی کردم، میبینم. یکی دیگر از آپشنهایی که کار ما داره اینه که باید برای مشتری جلسه آموزشی بزاریم. من آموزش دادن را خیلی دوست دارم. همان طور که گفتم دوران مدرسه هم دوست داشتم، معلم بشم. تقریباً کاری که الان دارم، مجموعهای از علاقههایی هستش که دوست دارم.
دوست دارم در آینده از خودم راضی باشم و اگر برگردم عقب پشیمون نباشم و دِین خودم به زندگیم را ادا کرده باشم. به نظرم خیلی خوبه که از منطقه امنمون بیرون بیایم، ضرر نمیکنیم.
برای مهسا آرزوی موفقیت میکنیم.
به نظرم آدم هر چقدر خودش را بیشتر بشناسه، تصمیمات بهتری میتونه برای خودش بگیره – داستان لیلی
مصاحبهگر و نویسنده: هادی تقوی
در دوران دبیرستان سبک زندگی متفاوتی را داشتم. با دختر شیطونی دوست بودم که روی من و زندگیم خیلی تاثیر گذاشته بود، طوری که مادرم مجبور شد مدرسهام را عوض کنه. در مدرسهی جدید با دوستان خوبی آشنا شدم و باعث شد درسخون بشم. همیشه در درسهایی بهتر بودم که یا معلم مهربونی داشت یا معلمی که جدی و با تجربه بود و خوب درس میداد.
چیزی که در زندگی من خیلی تاثیر داشت، رفتن به جلسههای تراپی بود. به نظرم آدم هر چقدر بیشتر خودش را بشناسه، میتونه تصمیمات بهتری برای خودش بگیره. البته این نکته را بگم که تراپیست و مشاور حتما باید آدم با دانش و خوبی باشه تا بتونه بهت کمک کنه و تاثیر مفیدی برات داشته باشه.
در دانشگاه رشته زیست خوندم. اما تغییر رشته دادم. رفتم سمت هنر و رشته گرافیک خوندم. الان کارم طراحی جواهر آلات است. بعد که فارغ التحصیل شدم، مدتی میخواستم با کارخانهها کار کنم که منصرف شدم. داستان این طوری هستش که وقتی فارغ التحصیل میشی، بلند پرواز هستی و دوست داری برای خودت باشی. عکاسی و کار طراحی گرافیکم هم خوب بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم خودم کار کنم. کار کارمندی و سر و کله زدن با مشتریها را دوست نداشتم.
دورهای نقاشی کار کردم. فقط نقاشی میکردم و درآمد خوبی نداشتم. یه روزی به خودم گفتم لیلی جون :) تا کی میخوای وابسته به خانوادهت باشی و از بابات پول بگیری. به همین خاطر به فکر افتادم که کاری کنم. یک چیزی که من را از صرفا نقاشی کردن دور کرد، این بود که باید ساعتها در آتلیه باشی و نقاشی کنی. در صورتی که من دوست داشتم با آدمها تعامل کنم و طراحی جواهر اجازه این کار را به من میداد. اینکه آدمها چی دوست دارن و چی دوست ندارن، چی خوشحالشون میکنه برای من جذاب بود. البته دلیل دیگری هم داشت و این بود که به نظرم این کار میتونست درآمد خوبی هم داشته باشه. یعنی جایی بود که هنر به بیزینس نزدیک میشد و به همین خاطر باعث شد من بیشتر بهش علاقمند بشم.
به همراه خالم و دخترش وارد کار طلا فروشی شدم و جواهر طراحی میکردم. اوایل آدمها میگفتن کارهات را نشون بده اما من خجالت میکشیدم. بعد شروع کردم به آموزش دیدن و دورههای مختلفی را شرکت کردم. یکی از این دورهها، جواهرسازی بر پایه مجسمهسازی بود که خیلی دوره جذاب و خوبی برای من بود. بهترین آموزش برای من موقعی بود که استادم به من بازی کردن با حجم را یاد داد. یعنی به ما گفت فقط انجام بدیم و حجم درست کنیم. مهم نیست زیبا باشه یا نباشه، مهم نیست کسی خوشش بیاد یا نیاد، مهم نیست مواد اولیهش چی باشه، فلز باشه، چوب باشه یا حتی آشغال و ضایعات، فقط باید درست میکردیم. با هر چیزی که دم دستمون بود باید یه چیزی میساختیم.
استادم باعث شد مفهمومها در ذهن من عوض و تغییراتی در درون من ایجاد بشه. اما متاسفانه ایشون بر اثر سرطان فوت کرد و آموزش من ناقص موند. حالتی برای من ایجاد شده بود که انگار چیزهایی را بلدم اما هنوز در درونم خوب نشسته بود. یکی از دوستانم من را با یک استاد دیگری آشنا کرد که ایشون هم بسیار خوب بود و باعث شد من چیزای زیادی یاد بگیرم و آموزشهام تکمیل بشه.
دوران خوبی برای من بود. در اون زمان فقط میرفتم کلاس و بعد تمرین میکردم. کار دیگری انجام نمیدادم. چیزی که برای من مهم بود این بود که وظیفهای را به شما واگذار میکنند، میتونی اون وظیفه را به همون شکلی که خواستن انجام بدی یا خودت بهش اضافه کنی و کار بیشتری انجام بدی. من همیشه دوست داشتم جلوتر برم و فراتر از کاری که بهم واگذار شده انجام بدم. به نظرم عادت خیلی مهم و خوبی است.
طراحی جواهر از اون کارهایی است که باید عاشقش باشی تا بتونی انجام بدی. البته این کار مشکلات مختلفی را برای من داشت. یکی از اونها پیدا کردن سرمایه گذار بود. آدمهای اطراف من اکثرا هنری بودن. بعدیش نداشتن منتور خوب بود. خیلی خوبه که آدم در کنارش یک منتور قوی و خوب هم داشته باشه تا بتونه بهش درست خط بده.
چیزی که در طراحی کارهام برای من مهم است، اینه که کارهام کپی نیستن، درونشون آرت و فشن وجود داره. کسی که به کارهای من علاقهمنده، دوست داره خاص باشه و متفاوت دیده بشه. دوست دارم در آینده آتلیه خودم را راه بندازم که در آن محصولات خاص و متفاوت برای آدمهای خاص و متفاوت، طراحی و عرضه بشه.
برای لیلی آرزوی موفقیت میکنیم.
عاشق به اشتراک گذاشتن تجربهها هستم، فکر میکنم افراد با سفر کردن به آدمهای بهتری تبدیل میشن- داستان هانیه
مصاحبهگر و نویسنده: هادی تقوی
من هانیهام، متولد سال 1366 در شهر قم. دوران ابتدایی رو با دوچرخه سواری، فوتبال بازی کردن توی حیاط مسجد، داستان پردازی و تخیل گذروندم. بزرگتر که شدم توی دبیرستان، اوقات فراغتم رو با کتاب و ورزش و موسیقی پر کردم. البته همچنان خیالپردازی قسمت بزرگی از فراغتم رو به خودش اختصاص میداد. اون دورانی که اگه نمرههات همگی خوب بود، میگفتن این بچه باهوشه باید بره ریاضی بخونه، اگه شیمی و فیزیکت خوب بود، باید میرفتی تجربی و اگه تنبل کلاس بودی بهتر بود ادبیات بخونی، من ادبیات رو انتخاب کردم. نه به خاطر اینکه نمرههام بد بود، چون من عاشق داستان خوندن بودم. البته بعدها فهمیدم که خیلی ربطی به هم نداشته.
اون موقعها زیاد از روزمرههام مینوشتم. مادرم یه کار جالبی میکرد، به ما نامه مینوشت و توی نامهها در مورد احساسش نسبت به کاری که کردیم چی بوده، میگفت. حتی با نامه فرستادن تشویق میکرد یا تهدید به تنبیه میکرد. از ما هم میخواست که جوابش رو بصورت نامه بنویسیم و بهش بدیم. حتما که این کارش تأثیر بسزایی داشته که ما تمرین کنیم و بتونیم درکمون از محیط و خودمون رو با دیگران به اشتراک بذاریم. من هنوز اون نامهها رو دارم.
علاقهمند بودم توی دانشگاه رشته حقوق بخونم چرا که دوست داشتم به عنوان یک زن وکیل مطرح بشم. بعد از تمام شدن دانشگاه باید میرفتم دادگاه و کارورزی میکردم. شش ماه رفتم دادگاه و بعد فهمیدم هیچ علاقهای به دادگاه رفتن ندارم. چه به عنوان وکیل، چه به عنوان شاکی، چه به عنوان هر چیز دیگهای. تصمیم گرفتم برای ارشد علوم اجتماعی بخونم. همین شد که ارشد جامعه شناسیام رو دانشگاه علوم تحقیقات خوندم.
بعد از دانشگاه، همراه با چند تا از بچههای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، یک پروژه برای جهاد دانشگاهی انجام دادیم. موضوع پروژه مطالعه روی جامعهی محلی پارسیان بود تا برای مناطق نفتی جدید از آسیبهای احتمالی جلوگیری بشه. که البته مثل اغلب پروژههایی که خیلی پرطمطراق استارت میخوره ولی در نهایت بی نتیجه میمونه، پایان این پروژه هم همینطور بود. یک پروژهی دیگه استارت خورد با موضوع بازیهای ویدیویی در جامعه ایران، که من در اون هم مشارکت داشتم، ولی اون هم به پایان نرسید. پروژههایی با بودجههای بزرگ، دستمزدهای کم و بدون دستاورد.
از اونجایی که با حقوق این پروژهها، به هشت هم نمیرسیدم که بخواد گرو نُه باشه، تصمیم گرفتم خارج از رشتهام کاری کنم که درآمد داشته باشه. هر چقدر فکر میکردم چه کاری دوست دارم انجام بدم به یه کلمه میرسیدم «سفر». این بود که به عنوان شغل پاره وقت، تورلیدر شدم، آدمها رو سفر بردم، تجربیاتم رو باهاشون به اشتراک گذاشتم، از شنیدن تجربههای اونا لذت بردم. هر کدوم از همسفرها داستانی داشتن که برای شنیدن بعضیهاشون حسابی به وجد میاومدم.
اجرای تورهام رو از قم شروع کردم. جایی که خودم سفر رفتن رو با گروههای کوهنوردی شروع کرده بودم. و این محدودیت بزرگی توی قم بود که تور گردشگری اجرا نمیشد و نهایتا گروههای کوهنوردی بودن که سفرهای طبیعتگردی اجرا میکردن که هم محدود بود هم تکراری میشد. وقتی اجرای سفرهام رو از قم شروع کردم، مورد استقبال خیلیها قرار گرفت. برنامهها سریع پر میشد. من هم سعی میکردم توی برنامهریزی و اجرای سفرها دقیق و حرفهای عمل کنم. با نتایجی که گرفتم به نظر میرسید، موفق بودم. حدود 4 سال مشغول برگزاری تور در قم بودم.
حالا چرا تور برگزار کردن را دوست دارم؟ در زندگیم عاشق به اشتراک گذاشتن تجربهها هستم. فکر میکنم افراد با سفر کردن به آدمهای بهتری تبدیل میشن. دوست داشتم این اتفاقات در شهر خودم رخ بده و دوست داشتم برای آدمها تجربه زیست متفاوتتری را ایجاد کنم. البته خوشحالم که این اتفاق هم افتاد، هنوز بعد از چند سال آدمهایی به من زنگ میزنند و از اون دوران یاد میکنند.
کار کردن توی قم مشکلات خودش رو داشت. تابوهای بزرگی که باید میشکست تا ما دختر و پسر با تمام مجوزهای لازم، بتونیم سفر دسته جمعی بریم. البته که باز هم خیلیها توی قم تاب نیاوردن و مشکلات زیادی برام درست کردن. اون موقع برای من شکل مبارزه بود و من خیلی جاها ایستادگی کردم، تا دیگه خسته شدم و میدان رو دادم دست آدمهای جدید که حالا نوبت اونها بود برای خواستههاشون میجنگیدن.
نقل مکان کردم به تهران و توی واحد عملیات اجرایی یک شرکت گردشگری که توی حوزه اینکامینگ کار میکرد مشغول به کار شدم. تهران هم کار خوب پیش میرفت تا اینکه اتفاقات سالهای اخیر مثل حوادث سال 98، کرونا و … باعث شد گردشگری ورودی که سالهای اخیر رونق چندانی هم نداشت بی رونقتر بشه.
تصمیم گرفتم سفر که جزو جدایی ناپذیر زندگیم شده بود رو همچنان پررنگ حفظ کنم، اما برای کسب درآمد باید کاری میکردم. تصمیم گرفتم از مهارتی که در نوشتن داشتم، استفاده کنم. به همین خاطر وارد کار تولید محتوا شدم. دورههای دیجیتال مارکتینگ رو گذروندم و به پیشنهاد یکی از دوستان، به عنوان مدیر محتوای یک استودیوی بازی سازی مشغول به کار شدم.
برای هانیه آرزوی موفقیت میکنیم و امیدواریم به اهداف و آرزوهایی که داره، برسه.
کمک کردن به آدمها و اینکه بتونم باری از دوش کسی بردارم، حس خوبی بهم میده- داستان مریم
از بچگی دوست داشتم یه چیزایی درست کنم. اگر دخترهای دیگه مثلاً عروسک بازی میکردند، من دوست داشتم با لوگو بازی کنم و خونه بسازم. ساختن را دوست داشتم و از مسیری که آدما میرفتن، من نمیرفتم. مثلا یک چیزی را بر اساس روشی که داشت درست میکردم، دوباره بعد خراب میکردم و به شکل دیگهای میساختم. واقعیت اینه که من از کودکی، (البته یادم نیست از چند سالگی) تصویری که از خودم در بزرگسالی میدیدم، این بود که یک خانم معمار هستم.
از همون ابتدایی ریاضی را دوست داشتم. ذوق داشتم مدرسه برم، زنگهای ریاضی برای من حالت سرگرمی داشت. با درسهای حفظ کردنی بد بودم ولی نقاشی و هنر را در کنار ریاضی دوست داشتم. در دوران دبیرستان کلاس نقاشی میرفتم و با رنگ روغن کار میکردم. الان هم یکی از کارهایی که حالم رو خوب میکنه نقاشی کردن است. البته شاید نشه اسمش رو نقاشی گذاشت؛ بیشتر با رنگها، روی بوم بازی میکنم! یک کار دیگه که حالم رو خوب میکنه ساز دهنی زدن است که اون رو در دوره لیسانس یاد گرفتم. هر شاخه از هنر و به خصوص موسیقی، به نظر من شبیه یک پنجره رو به یک باغِ که وقتی هوای خونهی زندگیت دلگیر میشه، میتونی این پنجرهها رو یکی یکی باز کنی و یک نفس عمیق بکشی تا بتونی دوباره ادامه بدی.
کنکور دادم. به خاطر اینکه اون زمان ترجیحم این بود که در یک دانشگاه بهتر درس بخونم و رتبهم طوری نبود که بتونم معماری رو توی چند دانشگاه برتر قبول بشم، رشته آمار رو انتخاب کردم. دورانی که در دانشگاه تهران گذروندم و پیدا کردن دوستانی که تاثیر زیادی روی نگرش و زندگی من گذاشتند و تا امروز همچنان از بودن شون خوشحالم، باعث شد که هیچ وقت پشیمون نشم از اینکه چرا از همون دوره لیسانس معماری نخوندم.
در ترم ۸ متوجه شدم که دانشگاه یک آموزشگاه داره که دورههای آزاد معماری برگزار میکنه، ثبت نام کردم. بعد از اینکه دوره تموم شد، لیسانسم را هم گرفتم و رفتم در یک شرکتی که زمینه فعالیتش آشپزخانههای صنعتی بود، مشغول به کار شدم. در اون شرکت با نرم افزارهای معماری کار میکردم و دیدم که این کار اون چیزی نیست که من میخواستم. تصمیم گرفتم برم معماری رو در دانشگاه بخونم. بنابراین کنکور ارشد دادم و رشته معماری قبول شدم.
قبل از کنکور ارشد، یک کتابخانهای پیدا کرده بودم که خیلی دنج بود، انتهای یک پارک بود. برای کنکور ارشد اونجا درس میخوندم. کتابها را که میخوندم، اون هم توی اون فضا، اونقدر برام جذاب بود که اصلا فکر نمیکردم که دارم برای کنکور درس میخونم. دورهی معماری ای که زمان لیسانس گذروندم، خیلی دید خوبی به من داد و برای کنکور ارشد کمکم کرد. با اینکه همه میگفتند نرو، به خاطر اینکه معماری از رشتههایی است که بهتره از مقطع لیسانس شروع به خواندن کرده باشی، اما من رفتم و از مقطع ارشد شروع کردم. پایان نامه ارشدم بازسازی یک خانه قدیمی در حاجی آباد گرمسار بود که تبدیل به یک فضای اقامتی شد و در حال حاضر هم پذیرای گردشگران است.
بعد از مقطع ارشد رفتم در یک شرکت طراحی داخلی مشغول به کارآموزی شدم. بعد از کارآموزی به عنوان طراح، وارد یک شرکت فعال در حوزه سنگ شدم. حدود سه سال و خردهای اونجا کار کردم. کار کردن در اون شرکت علاوه بر اینکه دید اجرایی من رو بیشتر کرد، از نظر رفتار کاری و حرفهای، شاید بشه گفت نقطه عطفی در زندگی من بود. یکی از قسمتهایی که کار طراحی سنگش رو انجام میدادم فضای آشپزخانه بود که باعث شد با طراحی این فضا آشنا بشم. بعد از مدتی که در اون شرکت کار کردم، وارد شرکتی شدم که در زمینه آشپزخانه فعالیت میکرد. الان تقریباً دو سال است که اینجا کار میکنم و با طراحی آشپزخانه خوشحالم.
رشته معماری ابعاد گستردهای داره. در کشور ما، از یک زمان به بعد معماری داخلی تبدیل به یک رشته جدا از معماری شد. شاید بشه گفت طراحی آشپزخانه زیر مجموعهای از طراحی فضاهای داخلی است. مدل خود من این طوریه که دوست دارم ابتدا در یک حوزه کوچکتر کار کنم و متخصص بشم و بعدتر شاید وارد حوزه بزرگتر بشم. الان متمرکز روی طراحی آشپزخانه هستم، شاید چند سال در این حوزه کار کنم و بعد برم روی طراحی داخلی کار کنم یا کار دیگری را انجام بدم.
در طراحی آشپزخانه مثل سایر فضاها فقط زیبایی مهم نیست. کاربردی بودن المانها و اینکه آدمها موقع آشپزی راحت باشند هم خیلی مهم است. حرکت در مسیر مثلث کاری یعنی یخچال، گاز و ظرفشویی باید راحت باشه، چون خودم هم آشپزی رو دوست دارم، (مثل نقاشی یا موسیقی حالم رو خوب می کنه). وقتی دارم فضایی رو برای کارفرما طراحی میکنم، بعد از شنیدن اولویت هایش، خودم رو توی اون فضا در نظر میگیرم تا راحتی و کاربردی بودن فضا رو برای کار، دقیقتر بررسی کنم.
از کمک کردن به آدمها خوشحال میشم. اینکه بتونم باری از دوش کسی بردارم، بهم حس خوبی میده.
برای مریم آرزوی موفقیت میکنیم.
با ما در ارتباط باشید
ایمیل
اینستاگرام: sofrehstories@
تلگرام: sofrehstories@
در صورتی که علاقمند به همکاری با ما بودید یا پیشنهاد و ایدهای داشتید، به آی دی تلگرام یا دایرکت اینستاگرام پیام بدهید.
آخرین مطالب
از طراحی ماهواره تا تولید راهنماهای صوتی در حوزه گردشگری- داستان سحر بختیاری۱۴۰۲-۰۸-۰۷ - ۱۸:۳۴
یک آرزوی ساده دارم یه باغی توی این شهر باشه که ما آزادانه بتونیم برقصیم و کسی هم بهمون گیرنده – داستان فاطمه۱۴۰۲-۰۶-۰۴ - ۱۹:۰۲
میدونستم باید بجنگم برای زنی که خودم میخوام بشم و خانوادم با من میجنگیدن برای اینکه زنی بشم که اونها میخوان – داستان سارا۱۴۰۲-۰۴-۲۰ - ۱۷:۲۰
راستش هیچ وقت تشویق نشدم، همیشه ترسونده شدم. وقتی موفق شدم، همه تحسین کردن که دیگه برام ارزشی نداشت – داستان بینام (ز-1)۱۴۰۲-۰۱-۱۱ - ۱۴:۵۱