ما هنوز امید داریم و همچنان ادامه می‌­دیم تا بتونیم ایران را به جای بهتری تبدیل کنیم- داستان آرزو

مصاحبه‌گر و نویسنده: هادی تقوی

ما دهه شصتی هستیم دیگه. دهه شصتی‌ها با این دید بزرگ شدن که درس بخونن و بعد برن یه جایی مشغول به کار بشن. منم از این قاعده مستثنی نبودم. ما همیشه نسل در صف ایستادن بودیم. هرجا می‌خواستیم بریم، باید می‌رفتیم در صف، از مدرسه در صف بودیم، پشت کنکور در صف بودیم، وقتی می‌خواستیم وارد بازار کار بشیم در صف بودیم. کلا نصف عمرمون در صف گذشت :)

 

همیشه مدلی بودم که اگر کاری را قبول می‌کردم باید همیشه به بهترین شکل انجامش می‌دادم. کمال‌گرا بودم. با همین روحیه رفتم دانشگاه و رشته الکترونیک خوندم. اون‌جا هم سعی می‌کردم بهترین نمره را بیارم، حتی در درس‌هایی که هیچ اهمیتی هم نداشتن باید بهترین می‌بودم!

لیسانسم که تموم شد، از فرداش رفتم سرکار، دقیقا از فردای روزی که دفاع پایان نامه‌­ام تموم شد. آدم عجولی بودم و فکر می‌کردم یک روز را هم نباید از دست بدم، از همون سال کنکور که فکر می‌کردم دنیا به آخر می‌رسه اگه قبول نشم! بدو بدو کردن همیشه در ذاتم بوده. الانم همین‌ طوری هستم. در کار هم همش فکر می‌کنم عقبیم. با خودم می‌گم چرا کُندیم، چرا کار جلو نمی‌ره. کسانی هم که با من هستن همش باید بدَوَن. کلا فقط آدم‌هایی که مثل خودم روی دورِ تند باشن، باهام کنار میان :) البته بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که چرا آخه؟! فرض کن حالا یک سال هم پشت کنکور می‌موندی، چه اتفاقی مگه می‌افتاد که این همه به خودم سخت می‌گرفتم و می‌گیرم! 

 

داستان آرزو زمانی

به هر صورت بلافاصله بعد گرفتن لیسانس رفتم در یک شرکت فعال در حوزه الکترونیک مشغول به کار شدم. به عنوان یک آدم صفر کیلومتر رفتم و با حقوق زیر وزارت کار به عنوان کارشناس فروش شروع به کار کردم. خوشبختانه اوضاع خوب پیش رفت. همون اوایل موفق شدم چند قرارداد بگیرم. با اینکه در حال آموزش دیدن بودم، اما خوب کار کردم. چیزی که جالب بود، اول می‌خواستم برم در واحد R&D (تحقیق و توسعه) مشغول به کار بشم، اما جلسه مصاحبه به شکل دیگری جلو رفت و برعکس شد. بیشتر من بودم که سوال می‌کردم، به همین خاطر مدیر واحد به من گفت به نظرم برو واحد فروش مشغول شو، چون اونجا برای روحیات تو خیلی بهتر خواهد بود.

 

به خاطر اینکه خوب کار می‌کردم و البته انعطافی که در شرکت وجود داشت، می‌تونستم کارم را در شرکت عوض کنم. دوست نداشتم به مدت طولانی در یک واحد کار کنم، به همین خاطر بعد از مدتی به واحد دیگری می‌رفتم تا کار در اون جا را تجربه کنم. کارهای روتین به شدت من را خسته می‌کنه، هرچقدر هم که اون کار اولش برام جذاب باشه، بعد از چند ماه خسته می‌شم. به همین خاطر در یک واحد نمی‌موندم و به واحدهای دیگر می‌رفتم و کار می‌کردم و البته همین باعث شد که با بخش­‌های مختلف شرکت و چالش­‌هاش آشنا بشم.

بعد از 4 سال تصمیم گرفتم از دفتر مرکزی برم و در کارخانه کار کنم. با این که مدیر عامل مخالف بود ولی بالاخره راضی شد و رفتم. دیگه اونجا محیط کارگری و ماشین آلات و دستگاه بود. با این که من فقط کار دفتری کرده بودم و تجربه‌ی کار در محیط کارخانه را نداشتم، اما به سرعت با کارها آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی، مدیریت یک خط تولید را به عهده گرفتم. در کارخانه هم باز به واحدهای مختلف می‌رفتم و یک‌جا نمی‌موندم. مثل واحد ماشین آلات، تولید، تدارکات و حتی انبار. ناگفته نمونه که غیر از این‌ها، یک سری کارهای جانبی هم در زیر مجموعه شرکت راه انداخته بودم که هم برام تجربه کارآفرینی داشت، هم درآمد بیشتر.

داستان آرزو زمانی

خلاصه که حدود ۸ سالی در این شرکت بودم. دیگه داشتم به سن ۳۰ سالگی نزدیک می‌شدم و درگیر بحران معروف 30 سالگی! با افکار عجیب مربوط به این دوران که وااای چرا من از بقیه عقبم و چرا در زندگیم هیچ کاری نکردم. با اینکه به نسبت هم سن و سالانم، خوب کار کرده بودم و سرمایه‌ای جمع کرده بودم، ولی بازم از خودم راضی نبودم. البته بگم که من فکر نمی‌­کنم هیچوقت به مرز رضایت کامل برسم، چون رویاهایی که من در زندگی دنبالشون هستم، اصلا سقفی نداره که رسیدن بهش بخواد باعث رضایتم بشه :)

 

اون روزها همش با خودم می‌­گفتم که من هر روز بلند می‌شم و می‌رم سرکار، کارهای تکراری می‌کنم و آدم‌های تکراری می‌بینم. به این فکر می‌­کردم چه کار کنم از این روزمرگی در بیام. با خودم می‌­گفتم باید برم فضای جدید و آدم‌های جدید آشنا بشم، شاید تغییری در حس و حالم ایجاد بشه. نتیجه این افکار این بود که انگار یک دور خودمو ریست فکتوری کردم! رفتم استعفا دادم و کامل از اون شرکت اومدم بیرون. تصمیم گرفتم دوباره برم دانشگاه. کنکور دادم و رشته MBA قبول شدم. آدم‌های اطرافم را هم به طور کامل تغییر دادم، حتی آدم‌هایی که برام مهم بودن، رو کنار گذاشتم. فقط در حد یک یا دو نفر که خیلی به هم نزدیک بودیم رو نگه داشتم. البته خیلی هم با این قضیه اوکی بودم، چرا که وارد فضای جدیدی شده بودم، انگار یه خون تازه وارد رگ‌­های زندگیم شده بود و این همون حسی بود که می‌خواستم.

 

به نظرم در دانشگاه‌های ایران چیز زیادی بهت یاد نمی‌دن، ولی چیزی که دانشگاه و به خصوص رشته MBA برای من داشت این بود که باعث شد برای خودم یک ویژن پیدا کنم. با آدم­‌های جدیدی آشنا شدم و طرز فکرم خیلی تغییر کرد. البته راه­‌های جدیدی برای کسب درآمد پیدا کردم، راه­‌هایی غیر از کارمند یک شرکت بودن که باعث شد جرقه­‌هایی برای کارآفرین شدن در من پدیدار بشه. در همون حین، در یک شرکت مشاوره مدیریتی مشغول به کار شدم، اونجا دیگه خیلی برام ماهیت کارمندی نداشت و پروژه محور کارها انجام می‌شد. یه مدتی با اون تیم بودم تا دوران منحوس کرونا شروع شد. کرونا باعث شد که تعاملات من خیلی کم بشه و بیشتر حالت آنلاین پیدا کنه. تنهایی و دور شدن از اجتماع، برام خیلی سخت می‌­گذشت و منو به نوعی دچار افسردگی کرده بود. اتفاقی که فکر کنم برای خیلی از مردم دنیا پیش اومد.

 

حالم خیلی بد بود، خسته شده بودم و می‌دونستم برای تغییر باید یه کاری کنم، ولی نمی‌دونستم چه کاری. یادم می‌یاد حدود ۲۲ سالگی بر روی کاغذی آرزوهام را نوشته بودم و در کمدی گذاشته بودم. در همون روزهای بدحالی دوره کرونا، این کاغذ را پیدا کردم و دوباره خوندم. دیدم در 22 سالگی با خودم قرار گذاشتم که تا قبل از ۳۵ سالگی باید کسب و کار خودم رو داشته باشم! از اونجا که جرقه­ کارآفرینی قبلا در من زده شده بود، تصمیم گرفتم دوباره این بحران‌ را هم تبدیل به فرصت ‌کنم :)

داستان آرزو زمانی

با برادرم که همیشه یار، همراه و نزدیکترین فرد در زندگیم بوده، هم‌فکری می‌کردم تا ببینیم چه کاری می‌تونیم راه بیندازیم. از طرفی هم حضور بیش از حدم در شبکه‌های اجتماعی به خصوص توییتر در دوران کرونا، باعث شده بود دوستان خوب و همفکری پیدا کنم. دوستانی که اکثرا در حوزه IT فعال بودن و تونستیم با هم چند تا پروژه کاری هم جلو ببریم. از دل یکی از این پروژه­‌ها، بالاخره تونستم ایده جذاب خودم را پیدا کنم، چیزی که بتونه به اندازه کافی درگیرم کنه. با بچه‌ها که مطرح کردم، برای اون‌ها هم جذاب و جالب بود. کمی تحقیق کردم و با آدم‌های مختلف این حوزه صحبت کردم تا به این نتیجه رسیدم که نباید تعلل کنیم و باید بریم در دل کار. این شد که استارتاپ آرمو به وجود آمد. در اصل بخوام بگم، افسردگی حاصل از کرونا باعث شد که استارتاپی که الان دارم را شروع کنم!

 

آرمو یک استارتاپ فناورانه است که با ارائه راهکارهایی بر مبنای واقعیت افزوده (AR) و واقعیت مجازی (VR) به کسب‌وکارهای فعال در حوزه ایکامرس کمک می‌­کنه تا بتونن بدون نیاز به کدنویسی و استخدام مهندسان برنامه‌نویس، به ساده‌ترین شکل از این تکنولوژی‌های جدید استفاده کنن. در واقع ایده آرمو از اون‌جا اومد که به دلیل کرونا و تعطیلی فروشگاه­‌های حضوری، از خرید آنلاین استقبال زیادی شد. یکی از چالش‌­های خرید آنلاین هم اینه که مردم غیر از چند تا عکسی که در سایت فروشنده می‌­بینن، چیز بیشتری در دسترس ندارن که بتونن با خیال راحت خریدشون رو انجام بدن. این بود که ما تصمیم گرفتیم با استفاده از AR و VR این مشکل رو حل کنیم تا خریداران بتونن قدرت درک و تجسم بهتری نسبت به چیزی که می­خوان بخرن، پیدا کنن و تجربه خرید بهتری داشته باشن.

 

الان بیشتر از یک ساله که ما داریم آرمو رو جلو می‌­بریم و خوشبختانه استقبال خوبی هم از کار شده. در این مدت چالش‌های زیادی داشتیم و البته همچنان هم داریم. غیر از بحث عدم قطعیت که در استارتاپ­‌ها وجود داره، کار کردن در ایران، به خصوص در حوزه های‌­تک (High-tech)، این عدم قطعیت را 10ها برابر می‌­کنه! ولی خوب ما امید داریم و همچنان ادامه می‌­دیم تا بتونیم دست کم ایران رو به جای بهتری تبدیل کنیم.

برای آرزو، آرزوی موفقیت می‌کنیم.

 

داستان آرزو زمانی

داستان ترگل انوری نژاد

ما یک خونه داریم و آدم‌هایی که میان اونجا، دوست داریم مثل یک خانواده باشن- داستان ترگل

نویسنده: هادی تقوی

من در زندگی شخصیم و اینکه در کودکی چطور زندگی کردم، باعث شد که به آدم‌ها و اینکه چطوری زندگی می‌کنند، علاقمند بشم. پدر و مادرم از دو شهر مختلف، تهران و بیرجند بودند. خودم هم در شهرهای زاهدان، رشت، مشهد و تهران بزرگ شدم. زندگی در جاهای مختلف باعث شد با آدم‌ها و نگاه‌های مختلف آشنا بشم.

 

دوران مدرسه آدم خیلی شری بودم. به طوری که بعد حدود 30 سال معلم دوران مدرسه‌ام را دیدم، من را هنوز به یاد داشت. همیشه یک پای فعالیت‌های فوق برنامه بودم و می‌تونم بگم که در زندگیم نقش پررنگی داشت. کتابخوانی، مشاعره، روزنامه درست‌کردن، ورزش،‌ سرود خواندن و در کل هر کار فوق برنامه‌ای را در مدرسه انجام می‌دادم. در دانشگاه هم در گروه کوهنوردی خیلی فعال بودم. 

 

داستان ترگل انوری نژاد 2

در مقطع لیسانس، ریاضی کاربردی خوندم و تصمیم گرفتم در مقطع ارشد کامپیوتر- نرم افزار بخونم. بعد از چند سال هم یک ارشد دیگه خوندم که صنایع دستی دانشگاه هنر بود. از دوم دبیرستان کار می‌کردم و به بچه‌های یک سال پایین‌تر از خودم درس می‌دادم. این کار را در دانشگاه هم ادامه دادم. 

 

بعد سفر رفتن هام شروع شد. اول با خانواده سفر می‌رفتم و بعد با گروهای دوستی و دانشجویی. با گروه کوهنوردی دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک (امیر کبیر) به جاهای مختلف می‌رفتم و در کنار کوهنوردی، شهرگردی هم می‌کردم. این طور زندگی کردن و سفر رفتن باعث شد آشنایی من با آدم‌های مختلف و اینکه چطوری زندگی می‌کنند، چه خرده فرهنگ‌هایی دارند، بیشتر بشه. یواش یواش سبک سفرهام شهری‌تر یا واضح‌تر بگم فرهنگی‌تر شد. یعنی از صرفا کوهنوردی رفتن، در اومد. البته کوهنوردی باعث شد زندگی من و روحیاتم خیلی عوض بشه. از مربی کوهنوردی‌ام آقای علی نژاد خیلی یاد گرفتم و آدم تاثیر گذاری برای من بود.

 

از بچگی به کارهای دستی علاقه داشتم. مادرم بافتنی و قلاب‌بافی می‌کرد و خودم هم گلدوزی. در سفرها هر کسی را می‌دیدم که کاری با دست انجام می‌داد، منم سعی می‌کردم، یاد بگیرم و انجام بدم. صنایع دستی را به خاطر پیوندی که با فرهنگ داره، خیلی دوست دارم. بعد از دانشگاه که فارغ التحصیل شدم، به کار تدریس ادامه دادم. بعد رفتم در یک شرکتی که در حوزه نرم افزار فعال بود، مشغول به کار شدم. دوران خوبی بود و کارم را دوست داشتم. دل کندن از اون کار برام سخت بود، اما چون راه اندازی اقامتگاه و فعالیت در حوزه صنایع دستی را خیلی دوست داشتم، کم کم به این سمت کشیده شدم.

داستان ترگل انوری نژاد7

در یک سفری که با دوستانم به نوار جنوبی ایران در محدود بلوچستان داشتم با خانمی بنام مهتاب سوزن‌دوز که در کار سوزن دوزی بر روی لباس بودن، آشنا شدم. در اونجا دیدن شرایط زندگی این خانم خیلی برای من و همسفرهام ناراحت کننده بود و باعث شد یه جایی از ذهنمون را قلقلک بده که کاری براشون انجام بدیم. اول فکر کردیم که چه کاری می‌تونیم کنیم تا کارهای آدم‌هایی مثل مهتاب سوزن دوز که به محیط‌های بزرگتر و شهری دسترسی نداشتند، بیشتر فروش بره. مشکل اون‌ها این بود که نمی‌تونستن کارهاشون را بفروشن. از اونجا این فکر در سرمون افتاد و مدام درگیرمون کرده بود. 

 

یک روزی در مسیر جاده خرمشهر به تهران که خیلی هم طولانی بود، چرا که اون موقع هنوز اتوبان وجود نداشت و جاده قدیمی بود. من و مسعود داشتیم با ماشین می‌اومدیم و طبق معمول در حال فکر کردن و ایده پردازی بودیم که مسعود پیشنهاد داد بریم در شهر گلپایگان یه رستوران بزنیم و در کنارش یک فروشگاه صنایع دستی هم راه بندازیم. من گفتم چرا حالا گلپایگان، بیا بریم رشت. رشت جزء شهرهای مورد علاقه‌ی من بود. در جاده به این موضوع خیلی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم یک اقامتگاه بوم‌گردی راه بندازیم.

داستان ترگل انوری نژاد

 با خودمون گفتیم یه خونه‌ی محلی را آماده می‌کنیم که آدم‌ها بیان و برن، غذای محلی می‌پزیم و صنایع دستی تولید و عرضه می‌کنیم. این شد که رفتیم در قاسم آباد گیلان، به همراه یک زوجی از دوستامون، یک اقامتگاه راه انداختیم. البته قبلش به اقامتگاه مازیار آل داوود در روستای گرمه یزد رفته بودیم و به این نتیجه رسیدیم که کاری شبیه اقامتگاه مازیار انجام بدیم. سال 1392 خانه‌ای را در روستای قاسم آباد گیلان خریدیم و بازسازی کردیم. چند ماهی طول کشید تا درش به روی آدم‌ها باز بشه. تجربه خوبی بود. حدود سه سالی اونجا بودیم و بعد از دوستامون جدا شدیم. انگار اونجا باعث شد فکر اینکه همیشه باید یک اقامتگاه داشته باشیم، در سرمون بیفته. مرضی که هیچ وقت هم تموم نمی‌شه. :))

 

راه‌اندازی اقامتگاه بوم‌گردی باعث شد خیلی از دوستانی که دیگه باهم ارتباط نداشتیم، دوباره ببینیم. چند آشنایی منجر به ازدواج هم در اقامتگاه‌مون داشتیم که خیلی جالب بود. همیشه به خودم می‌گم اگر بتونم در زندگی بر روی چند نفر تاثیر خوبی داشته باشم، از خودم راضی‌ام. به خاطر اقامتگاه باعث شدم چند نفری شرایط بهتری در زندگی پیدا کنن. به من می‌گفتن چطوری می‌تونیم جبران کنیم، منم بهشون گفتم شما هم به یک نفر دیگه کمک کنید.

 

شعارمون اینه که ما یه خونه هستیم و آدم‌هایی که میان اونجا، دوست داریم مثل یک خانواده باشن. دوست داریم با هم تعامل داشته باشن، باهم صحبت کنن و به هم نزدیک بشن. اینطوری فکر می‌کنم، مهربانی بیشتر می‌شه.

 برای ترگل آرزوی موفقیت می‌کنیم.

داستان ترگل انوری نژاد

مهسا رضایی - استارتاپ مامانست

علاقمندم کاری کنم که مامان‌ها به نسخه بهتری از خودشون تبدیل بشن- داستان مهسا رضایی

مصاحبه‌گر و نویسنده: هادی تقوی

چند روزی بیشتر نبود که به فضای کار اشتراکی اومده بود. اول دو میز اونوتر می‌نشست و بعد اومد روبروی من. از صبح تا عصر خودش کار می‌کرد و بعد می‌رفت خونه و جاش را به شوهرش می‌داد. شوهرش هم از عصر تا دیر وقت کار می‌کرد. تقریبا این کار هر روزشون بود. 

این سبک کار کردن شون برای من جالب بود و کنجکاو شدم که ببینم چه کار می‌کنند. بالاخره رفتم جلو تا بپرسم داستان‌شون چیه و چی کار می‌کنند.

متوجه شدم با مامانی طرف هستم که یک بچه سه ساله داره و مامان شدن باعث تغییر در زندگیش شده بود. چند سال اول زندگی مشترک خیلی تمایلی به مامان شدن نداشته، بعد که راضی می‌شه بچه دار بشه، مدتی حالش خوب نبوده و دچار افسردگی می‌شه. بعد از مدتی به این نتیجه می‌رسه که نمی‌تونه همین طوری بمونه، باید کاری کنه، از این حالتی که است در بیاد و تغییری در زندگیش ایجاد کنه. همین تصمیم می‌شه نقطه عطف زندگیش.

شروع می‌کنه به فکر کردن، جستجو، مطالعه کردن و در نهایت راهی را باید بره پیدا می‌کنه. حالش بهتر می‌شه، از خودش، زندگیش و بچه‌دار شدنش حس خوبی پیدا می‌کنه و لذت می‌بره. بعد تصمیم می‌گیره مسیری که خودش طی کرده تا از یک مامانی که دچار افسردگی بوده و بعد حالش خوب شده را با مامان‌های دیگر به اشتراک بذاره که این تصمیم زمینه ساز راه اندازی استارتاپی به نام مامانست به همراه شوهرش می‌شه.

با من همراه باشید تا داستان مهسا رضایی که مامان شدن مسیر زندگیش را تغییر داد، برای شما تعریف کنم.

مهسا رضایی - استارتاپ مامانست

مهسا اصالتا اهل شیرازه. بعد از ازدواج به تهران میاد. یک دختر سه ساله داره و همسرش را بهترین دوستش می‌دونه. در مقطع کارشناسی مهندسی برق و در ارشد برق و مدیریت فناوری اطلاعات و در دکترا هم مدیریت اجرایی خونده است. در حوزه کارآفرینی هم دوره‌های مختلفی را گذرونده.

دختر درس‌خونی بود. در دوران دبیرستان علاوه بر خواندن درس، به یادگیری ساز ویولن و زبان انگلیسی هم مشغول بود. علاقه‌اش به ویولن طوری بوده که نصف شب‌ها در زیرزمین خونه تمرین می‌کرده و روزها هم به درس خوندن می‌گذرونده. دختر سخت کوشی بود و برای رسیدن به اهدافش تلاش زیادی می‌کرد. آنقدر که در 19 سالگی ویولن هم تدریس می‌کرده.

 خودش می‌گه به انجام کارهای سخت علاقه داره. یادگیری زبان انگلیسی را هم به طور جدی دنبال کرد و سرش همش توی دیکشنری کاغذی بود. رتبه‌ی خوبی را در کنکور می‌یاره و در آن زمان با مشاوره‌هایی که می‌گیره رشته برق را انتخاب می‌کنه. در دوران دانشگاه گروهی را با هم دانشگاهی‌هاش راه انداخته بودند و به خانه سالمندان می‌رفتند و برای آنها برنامه‌های موسیقی اجرا می‌کردند.

در سال سوم دانشگاه همه کارهاش را می‌کنه که بره کانادا، که یک دفعه بهش میگن قراره خواستگار بیاد. با اینکه خواهرهاش در سن بالا ازدواج کرده بودن، فکر نمی‌کرد خانواده با اومدن خواستگار موافقت کنه و خودش هم فکر ازدواج نبود. همسرش حسین هم مثل خود مهسا در فکر ازدواج نبود. با اینکه هر دو فکر ازدواج نبودند، اما بهم علاقمند می‌شن. آشنا شدن با حسین باعث می‌شه مهسا قید رفتن به کانادا را بزنه.

در این حین مهسا در حال انجام پایان نامه ارشد رشته برق بود که با علم داده و داده کاوی آشنا می‌شه. به خاطر اینکه به علوم بین رشته‌ای علاقه‌مند بود و دوست داشت رشته‌ای بخونه که کاربردی‌تر باشه، تصمیم می‌گیره برای خوندن ارشد دوم یعنی مدیریت IT اقدام کنه. 

سپس خودش به همراه همسرش یک استارتاپ را با هم راه اندازن و شبانه روز هم مشغولش می‌شن و سرمایه گذار جذب می‌کنن. حدود 2.5 سال مشغول اون استارتاپ بودند که سرمایه گذار از استارتاپ‌شون خروج می‌کنه و اونا مجبور می‌شن استارتاپ را تعطیل کنن. بعد از تعطیل شدن هر دو تصمیم می‌گیرن برای خواندن در مقطع دکترا اقدام کنند. 

مهسا اعتقاد داره تحصیل در مقطع دکترا چیزی بهشون اضافه نکرد، بلکه کار کردن در اون استارتاپ باعث شده بود خیلی بیشتر از مقطع دکترا، یاد بگیرند و تجربه‌ی خوبی را بدست بیارن. بعد از تعطیل شدن استارتاپ دوباره فکر رفتن از ایران در ذهن‌شون زنده شد. هم زمان در مجموعه‌ای مشغول به فعالیت شدن که کارشون ارزیابی ایده‌های استارتاپ‌ها و سرمایه گذاری روی آنها بود.

در این احوال همسرش حسین دوست داشت بچه دار بشن، اما مهسا تمایلی نداشت. اعتقاد داشت که بچه دار شدن جلوی پیشرفت را می‌گیره، چرا که در اطرافش مامان‌هایی را نمی‌دید که فرزند داشته باشند و قوی هم باشند. مامان شدن را پایان یک سری از پیشرفت‌ها در زندگی می‌دونست. بعد از 5 سال زندگی مشترک بالاخره قبول کرد که بچه‌دار بشن و یک دختر زیبا را به دنیا آوردند. 

مهسا رضایی - استارتاپ مامانست

چند ماه از به دنیا اومدن بچه گذشته، مهسا دوران خوبی را سپری نمی‌کنه و حال خوبی نداره. دچار افسردگی شده بود، نمی‌دونست باید چیکار کنه و حتی از اینکه این حس‌ها را با دیگران در میون بذاره می‌ترسید. خودش این چند ماه را نقطه عطف زندگیش می‌دونه. 

حالا این نقطه عطف چی بود؟ بوجود اومدن استارتاپی به نام مامانست که قرار بود به مامان‌ها کمک کنه به نسخه بهتری از خودشون تبدیل بشن. مامانست از دغدغه‌مندی مهسا، از اینکه چطوری می‌تونه مامان خوبی باشه به وجود اومد. مامانی که خودش را گم کرده بود و بعد تونسته بود با تلاش زیاد، مطالعه و تحقیق به این نتیجه برسه که چطوری باید یک مامان خوب باشه. در طی کردن این مسیر هم اعتقادی به استفاده از روش‌های معمول و کلیشه‌ای مثل کمک گرفتن از مشاور هم نداشته. به دنبال این بود که که برای خودش تعریف کنه یک مامان خوب کیه؟

خودش میگه به هر مشاوری میگی مامان خوب کیه، می‌گه وقت کیفی بذار برای خانواده‌ات، بچه‌ات و از این حرفا. در صورتی که خودش به یک تعریف دیگری از مامان خوب بودن رسیده. وقتی اون تعریف را در زندگیش پیاده می‌کنه، تازه می‌فهمه زندگی چیه و احساس رضایت خیلی خوبی داشته. دوست داشت این حال خوب را فریاد بزنه، بنابراین با تولید پادکست مامانست شروع کرد.

مهسا رضایی - استارتاپ مامانست

بعد از پادکست به این نتیجه رسید که راهکارهای مخصوص مامان‌ها برای اینکه زندگی بهتری را تجربه کنن، باید وجود داشته باشه، مثل ابزارهای مدیریت زندگی، مدیریت زمان و …. با پیش زمینه‌ای که در حوزه آی تی داشت تصمیم گرفت، اپلیکیشن مامانست را با کمک شوهرش راه بندازه. و این شد سرآغازی برای شروع یک تجربه جدید و هیجان انگیز برای مهسا.

اگر مامان هستید یا در اطرافتون کسی که تازه مامان شده را می‌شناسید، می‌تونید اپلیکیشن مامانست را بهش معرفی کنید. این اپلیکیشن حاصل تجربه‌های مامانی هست که خودش دوران سختی را بعد از بچه دار شدن تجربه کرده و تصمیم گرفت که به مامان خوبی برای خودش تبدیل بشه. در پایان این نکته را هم بگم که منظور مهسا از مامان خوب بودن صرفا خوب بچه داری کردن نیست، بلکه به خود مامان هم توجه ویژه‌ای داره، کما اینکه هدف مامانست تبدیل شدن مامان‌ها به نسخه‌ی بهتری از خودشون است. برای مهسا و شوهرش آرزوی موفقیت می‌کنیم.

مهسا رضایی - استارتاپ مامانست 5

سحر بختیاری- آوایار

از طراحی ماهواره تا تولید راهنماهای صوتی در حوزه گردشگری- داستان سحر بختیاری