ما هنوز امید داریم و همچنان ادامه میدیم تا بتونیم ایران را به جای بهتری تبدیل کنیم- داستان آرزو
مصاحبهگر و نویسنده: هادی تقوی
ما دهه شصتی هستیم دیگه. دهه شصتیها با این دید بزرگ شدن که درس بخونن و بعد برن یه جایی مشغول به کار بشن. منم از این قاعده مستثنی نبودم. ما همیشه نسل در صف ایستادن بودیم. هرجا میخواستیم بریم، باید میرفتیم در صف، از مدرسه در صف بودیم، پشت کنکور در صف بودیم، وقتی میخواستیم وارد بازار کار بشیم در صف بودیم. کلا نصف عمرمون در صف گذشت :)
همیشه مدلی بودم که اگر کاری را قبول میکردم باید همیشه به بهترین شکل انجامش میدادم. کمالگرا بودم. با همین روحیه رفتم دانشگاه و رشته الکترونیک خوندم. اونجا هم سعی میکردم بهترین نمره را بیارم، حتی در درسهایی که هیچ اهمیتی هم نداشتن باید بهترین میبودم!
لیسانسم که تموم شد، از فرداش رفتم سرکار، دقیقا از فردای روزی که دفاع پایان نامهام تموم شد. آدم عجولی بودم و فکر میکردم یک روز را هم نباید از دست بدم، از همون سال کنکور که فکر میکردم دنیا به آخر میرسه اگه قبول نشم! بدو بدو کردن همیشه در ذاتم بوده. الانم همین طوری هستم. در کار هم همش فکر میکنم عقبیم. با خودم میگم چرا کُندیم، چرا کار جلو نمیره. کسانی هم که با من هستن همش باید بدَوَن. کلا فقط آدمهایی که مثل خودم روی دورِ تند باشن، باهام کنار میان :) البته بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که چرا آخه؟! فرض کن حالا یک سال هم پشت کنکور میموندی، چه اتفاقی مگه میافتاد که این همه به خودم سخت میگرفتم و میگیرم!
به هر صورت بلافاصله بعد گرفتن لیسانس رفتم در یک شرکت فعال در حوزه الکترونیک مشغول به کار شدم. به عنوان یک آدم صفر کیلومتر رفتم و با حقوق زیر وزارت کار به عنوان کارشناس فروش شروع به کار کردم. خوشبختانه اوضاع خوب پیش رفت. همون اوایل موفق شدم چند قرارداد بگیرم. با اینکه در حال آموزش دیدن بودم، اما خوب کار کردم. چیزی که جالب بود، اول میخواستم برم در واحد R&D (تحقیق و توسعه) مشغول به کار بشم، اما جلسه مصاحبه به شکل دیگری جلو رفت و برعکس شد. بیشتر من بودم که سوال میکردم، به همین خاطر مدیر واحد به من گفت به نظرم برو واحد فروش مشغول شو، چون اونجا برای روحیات تو خیلی بهتر خواهد بود.
به خاطر اینکه خوب کار میکردم و البته انعطافی که در شرکت وجود داشت، میتونستم کارم را در شرکت عوض کنم. دوست نداشتم به مدت طولانی در یک واحد کار کنم، به همین خاطر بعد از مدتی به واحد دیگری میرفتم تا کار در اون جا را تجربه کنم. کارهای روتین به شدت من را خسته میکنه، هرچقدر هم که اون کار اولش برام جذاب باشه، بعد از چند ماه خسته میشم. به همین خاطر در یک واحد نمیموندم و به واحدهای دیگر میرفتم و کار میکردم و البته همین باعث شد که با بخشهای مختلف شرکت و چالشهاش آشنا بشم.
بعد از 4 سال تصمیم گرفتم از دفتر مرکزی برم و در کارخانه کار کنم. با این که مدیر عامل مخالف بود ولی بالاخره راضی شد و رفتم. دیگه اونجا محیط کارگری و ماشین آلات و دستگاه بود. با این که من فقط کار دفتری کرده بودم و تجربهی کار در محیط کارخانه را نداشتم، اما به سرعت با کارها آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی، مدیریت یک خط تولید را به عهده گرفتم. در کارخانه هم باز به واحدهای مختلف میرفتم و یکجا نمیموندم. مثل واحد ماشین آلات، تولید، تدارکات و حتی انبار. ناگفته نمونه که غیر از اینها، یک سری کارهای جانبی هم در زیر مجموعه شرکت راه انداخته بودم که هم برام تجربه کارآفرینی داشت، هم درآمد بیشتر.
خلاصه که حدود ۸ سالی در این شرکت بودم. دیگه داشتم به سن ۳۰ سالگی نزدیک میشدم و درگیر بحران معروف 30 سالگی! با افکار عجیب مربوط به این دوران که وااای چرا من از بقیه عقبم و چرا در زندگیم هیچ کاری نکردم. با اینکه به نسبت هم سن و سالانم، خوب کار کرده بودم و سرمایهای جمع کرده بودم، ولی بازم از خودم راضی نبودم. البته بگم که من فکر نمیکنم هیچوقت به مرز رضایت کامل برسم، چون رویاهایی که من در زندگی دنبالشون هستم، اصلا سقفی نداره که رسیدن بهش بخواد باعث رضایتم بشه :)
اون روزها همش با خودم میگفتم که من هر روز بلند میشم و میرم سرکار، کارهای تکراری میکنم و آدمهای تکراری میبینم. به این فکر میکردم چه کار کنم از این روزمرگی در بیام. با خودم میگفتم باید برم فضای جدید و آدمهای جدید آشنا بشم، شاید تغییری در حس و حالم ایجاد بشه. نتیجه این افکار این بود که انگار یک دور خودمو ریست فکتوری کردم! رفتم استعفا دادم و کامل از اون شرکت اومدم بیرون. تصمیم گرفتم دوباره برم دانشگاه. کنکور دادم و رشته MBA قبول شدم. آدمهای اطرافم را هم به طور کامل تغییر دادم، حتی آدمهایی که برام مهم بودن، رو کنار گذاشتم. فقط در حد یک یا دو نفر که خیلی به هم نزدیک بودیم رو نگه داشتم. البته خیلی هم با این قضیه اوکی بودم، چرا که وارد فضای جدیدی شده بودم، انگار یه خون تازه وارد رگهای زندگیم شده بود و این همون حسی بود که میخواستم.
به نظرم در دانشگاههای ایران چیز زیادی بهت یاد نمیدن، ولی چیزی که دانشگاه و به خصوص رشته MBA برای من داشت این بود که باعث شد برای خودم یک ویژن پیدا کنم. با آدمهای جدیدی آشنا شدم و طرز فکرم خیلی تغییر کرد. البته راههای جدیدی برای کسب درآمد پیدا کردم، راههایی غیر از کارمند یک شرکت بودن که باعث شد جرقههایی برای کارآفرین شدن در من پدیدار بشه. در همون حین، در یک شرکت مشاوره مدیریتی مشغول به کار شدم، اونجا دیگه خیلی برام ماهیت کارمندی نداشت و پروژه محور کارها انجام میشد. یه مدتی با اون تیم بودم تا دوران منحوس کرونا شروع شد. کرونا باعث شد که تعاملات من خیلی کم بشه و بیشتر حالت آنلاین پیدا کنه. تنهایی و دور شدن از اجتماع، برام خیلی سخت میگذشت و منو به نوعی دچار افسردگی کرده بود. اتفاقی که فکر کنم برای خیلی از مردم دنیا پیش اومد.
حالم خیلی بد بود، خسته شده بودم و میدونستم برای تغییر باید یه کاری کنم، ولی نمیدونستم چه کاری. یادم مییاد حدود ۲۲ سالگی بر روی کاغذی آرزوهام را نوشته بودم و در کمدی گذاشته بودم. در همون روزهای بدحالی دوره کرونا، این کاغذ را پیدا کردم و دوباره خوندم. دیدم در 22 سالگی با خودم قرار گذاشتم که تا قبل از ۳۵ سالگی باید کسب و کار خودم رو داشته باشم! از اونجا که جرقه کارآفرینی قبلا در من زده شده بود، تصمیم گرفتم دوباره این بحران را هم تبدیل به فرصت کنم :)
با برادرم که همیشه یار، همراه و نزدیکترین فرد در زندگیم بوده، همفکری میکردم تا ببینیم چه کاری میتونیم راه بیندازیم. از طرفی هم حضور بیش از حدم در شبکههای اجتماعی به خصوص توییتر در دوران کرونا، باعث شده بود دوستان خوب و همفکری پیدا کنم. دوستانی که اکثرا در حوزه IT فعال بودن و تونستیم با هم چند تا پروژه کاری هم جلو ببریم. از دل یکی از این پروژهها، بالاخره تونستم ایده جذاب خودم را پیدا کنم، چیزی که بتونه به اندازه کافی درگیرم کنه. با بچهها که مطرح کردم، برای اونها هم جذاب و جالب بود. کمی تحقیق کردم و با آدمهای مختلف این حوزه صحبت کردم تا به این نتیجه رسیدم که نباید تعلل کنیم و باید بریم در دل کار. این شد که استارتاپ آرمو به وجود آمد. در اصل بخوام بگم، افسردگی حاصل از کرونا باعث شد که استارتاپی که الان دارم را شروع کنم!
آرمو یک استارتاپ فناورانه است که با ارائه راهکارهایی بر مبنای واقعیت افزوده (AR) و واقعیت مجازی (VR) به کسبوکارهای فعال در حوزه ایکامرس کمک میکنه تا بتونن بدون نیاز به کدنویسی و استخدام مهندسان برنامهنویس، به سادهترین شکل از این تکنولوژیهای جدید استفاده کنن. در واقع ایده آرمو از اونجا اومد که به دلیل کرونا و تعطیلی فروشگاههای حضوری، از خرید آنلاین استقبال زیادی شد. یکی از چالشهای خرید آنلاین هم اینه که مردم غیر از چند تا عکسی که در سایت فروشنده میبینن، چیز بیشتری در دسترس ندارن که بتونن با خیال راحت خریدشون رو انجام بدن. این بود که ما تصمیم گرفتیم با استفاده از AR و VR این مشکل رو حل کنیم تا خریداران بتونن قدرت درک و تجسم بهتری نسبت به چیزی که میخوان بخرن، پیدا کنن و تجربه خرید بهتری داشته باشن.
الان بیشتر از یک ساله که ما داریم آرمو رو جلو میبریم و خوشبختانه استقبال خوبی هم از کار شده. در این مدت چالشهای زیادی داشتیم و البته همچنان هم داریم. غیر از بحث عدم قطعیت که در استارتاپها وجود داره، کار کردن در ایران، به خصوص در حوزه هایتک (High-tech)، این عدم قطعیت را 10ها برابر میکنه! ولی خوب ما امید داریم و همچنان ادامه میدیم تا بتونیم دست کم ایران رو به جای بهتری تبدیل کنیم.
برای آرزو، آرزوی موفقیت میکنیم.