داستان فرناز

دوست دارم زمانی مهاجر بشم و مدتی که زندگی می‌کنم، خوشحال باشم، مفید باشم و به دیگران کمک کنم – داستان فرناز

مصاحبه‌گر و نویسنده: هادی تقوی

 

وارد دبیرستان که شدم برام شوک بزرگی بود. با اینکه شاگرد زرنگی بودم، اما در دبیرستان افت شدیدی کردم. دلم می‌خواست برم هنرستان، ولی برادرم از اونجایی که خودش آدم باهوشی بود، نگذاشت برم و مجبورم کرد به چیزی که دوست نداشتم، فکر کنم. از ریاضی- فیزیک بدم می‌اومد، به همین خاطر رفتم تجربی. دبیرستان خوبی قبول شدم، اما نمره‌ی خوب گرفتن برام مهم نبود. اونجا خیلی بهم سخت گذشت. در نهایت دیدم که تجربی را هم دوست ندارم، به همین خاطر در کنکور، رشته زبان را امتحان دادم.

در دانشگاه اول می‌خواستم زبان انگلیسی بخونم، ولی با شرایطی که اون روزها داشتم، در نهایت زبان فرانسه رو انتخاب کردم. البته الان خیلی خوشحالم که فرانسه خوندم. تمام روزهای دانشگاه برام خاطره بود. اول اینکه به دانشگاهی در یک شهر دیگه رفته بودم. من که دختر خونه و لوسی بودم، دیگه مستقل شده بودم و باید کارهام را خودم می‌کردم. دیدن آدم‌های مختلف از شهرهای مختلف و دیدن زندگی‌های مختلف، تجربه‌ی خیلی خوبی برام بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم. شاید بتونم بگم دوران زندگی طلایی من، همون دوران چهار ساله دانشگاه بود.

آدم شیطونی بودم و دوستانم بهم “جودی ابوت” می‌گفتن. هنوز دو هفته از شروع دانشگاه نگذشته بود که با پسری آشنا شدم. وقتی با اون پسر دوست شدم از اونجایی که قبلا تجربه‌ی دوستی نداشتم، فکر می‌کردم وقتی با کسی دوست می‌شی، دیگه معنی نداره دوستی به هم بخوره. تو با کسی که دوست می‌شی باید با همون هم ازدواج کنی. خلاصه از دو دنیای مختلف با هم دوست شدیم. خانواده‌هامون یکی اوپن‌مایند و دیگری سنتی بودند. یک سال از دوستی‌مون نگذشته بود که دوست پسرم به من گفت دوست داره که باهم ازدواج کنیم.

نمی‌دونستم چطوری با پدرم مطرح کنم. فکر می‌کردم به خاطر سنتی بودن پدر با برخورد خوبی روبرو نشم. البته مادرم همیشه طوری رفتار می‌کرد که وای اگر پدرت بفهمه، چی میشه و فلان. خودم هم اینطوری فکر می‌کردم. اون روزی که می‌خواستم با پدرم صحبت کنم و بگم که فلان پسر است، گریه می‌کردم. پدرم گفت بگو دیگه، من که می‌دونم چی می‌خوای بگی. رفتارش اون‌قدر قشنگ بود که فهمیدم مدت‌ها چه غول بی‌شاخ و دومی ازش در درون خودم ساخته بودم. بعد از دانشگاه با حمایت خانواده‌ها ازدواج کردیم. 

 وقتی دانشگاه تمام شد، شش ماه طول کشید تا کار پیدا کنم. یک کار در آگهی روزنامه پیدا کردم، برای مصاحبه رفتم، مدیر شرکت از من خوشش آمد و به عنوان کارمند فروش آنجا مشغول به کار شدم. بعد به یک آژانس هواپیمایی رفتم و در بخش فروش تور مسافرتی مشغول به کار شدم. یک سال اونجا کار کردم و با اینکه سابقه نداشتم خیلی پیشرفت کردم. 

بعد بهم پیشنهاد شد که برم دفتر یک شرکت هواپیمایی خارجی و مصاحبه بدم. دوست نداشتم از منطقه امنم بیرون بیام و از اون شرکت خارج بشم، اما به اصرار دیگران رفتم و قبول شدم. شرایط کاری در آنجا خیلی سخت بود، طوری که بعد از اینکه از اونجا اومدم بیرون احساس کردم که زندگی رنگ دیگه‌ای داره. البته اونجا خیلی چیزا یاد گرفتم. بزرگ شدم و توانایی‌هام را بیشتر شناختم. 

تقریبا حدود هشت و نیم سال شد که اونجا کار کردم. بعد باردار شدم و از اونجا بیرون اومدم. تصمیم گرفته بودم وقتی بچه‌دار بشم، سرکار نرم و در کنار بچه‌ام بمونم. بارداری سختی داشتم، اما وقتی فهمیدم دختر هستش، خیلی خوشحال شدم. اینکه فرزندم دختر باشه را خیلی دوست داشتم. همزمان در دوران بچه‌داری بیماری دوبینی پیدا کردم و دکتر رفتم. دکتر آشنای شوهر سابقم بود. اون زمان به من نگفتند که چه بیماری دارم، بعد از دو سالگی دخترم، بهم گفتن و متوجه شدم که بیماری ام اس دارم. 

بعد از مدتی برادر شوهرم شرکتی تاسیس کرد و شوهرم را شریک کرد. این کار همزمان با دوران بچه‌داری من بود. هر چقدر شرکت پیشرفت می‌کرد، شوهرم بیشتر از من دورتر می‌شد. بعد از مدتی به دلیل رفتارهای نامناسبی که داشت و با پیشنهاد مشاور تصمیم گرفتیم مدتی را جدا از هم زندگی کنیم. با توجه به ادامه‌ی رفتارهای نادرستش در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهتره از شوهرم جدا بشم.

دوران بعد از جدایی، دوران خیلی سختی برام بود، اما باعث شد ذهنم شکوفا بشه و برم سمت انجام فعالیت‌های هنری. مشاورم به من می‌گفت که چی دوست دارم و  ترغیبم کرد که برم سمتش. من نقاشی رو دوست داشتم، اما حس نقاشی کردن را نداشتم. از دوران راهنمایی نقاشی کردن را شروع کرده بودم و دوران دبیرستان حرفه‌ای‌تر دنبال کرده بودم. بعد به اصرار ایشون شروع کردم و خوب خیلی خوب بود. خشم‌هام را می‌آوردم روی بوم و باعث می‌شد تخلیه بشم. بعد دیدم، نه من هنوز هنر را دوست دارم. با دیدن چند کلیپ به کار با رزین علاقمند شدم و شروع کردم. حتی ازش درآمد کسب کردم و خیلی برام خوشایند بود.

داستان فرناز

اسم صفحه‌م در اینستاگرام را “حال من” گذاشتم، چرا که حالم را خوب می‌کرد. اگر حالم بد بود، می‌آوردم روی بوم و باعث می‌شد اون حال ازم خارج بشه. دوست داشتم کارم خلاقیت داشته باشه و مثل همه نباشه. موقعی که می‌خواستم کاری را بسازم، از شب قبل بهش فکر می‌کردم تا صبح بلند بشم و ایده‌ام را اجرا کنم. گاهی اوقات حتی نصف شب از خواب بلند می‌شدم و به سراغش می‌رفتم.

این فعالیت‌ها حال خوبی را به من می‌داد. بالای صفحه‌م نوشته بودم خودآموز، یعنی خودم یاد گرفتم و استاد نداشتم. بعضی‌ها برای آموزش بهم پیام می‌دادند که خیلی برای من خوشایند بود. جانان دخترم بهم خیلی انگیزه می‌داد و می‌گفت مامان کارهات خیلی قشنگه. 

داستان فرناز

زمانی دوست داشتم لوازم تحریر فروشی داشته باشم، هنوزم دوست دارم. کودک درونم هنوز زنده‌ست. هر موقع برای جانان چیزی می‌خرم، برای خودم هم یه چیزی می‌گیرم. قبلا خیلی در گذشته بودم اما الان مدتی است که در حال زندگی می‌کنم و به آینده هم خیلی فکر نمی‌کنم. از آنجا که عاشق سفر کردن هستم، دوست دارم جاهایی را ببینم مثل یونان، اسپانیا، پرتغال، ایتالیا و مکزیک. دوست دارم زمانی مهاجر بشم. دوست دارم مدتی که زندگی می‌کنم، خوشحال باشم، انرژی کافی داشته باشم، راضی باشم، مفید باشم و به دیگران کمک کنم.

برای فرناز آرزوی موفقیت می‌کنیم.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *