میدونستم باید بجنگم برای زنی که خودم میخوام بشم و خانوادم با من میجنگیدن برای اینکه زنی بشم که اونها میخوان – داستان سارا
مصاحبهکننده و نویسنده: هادی تقوی
به خاطر کتابی که در دوران راهنمایی در مورد باستانشناسی مصر خونده بودم، به باستانشناسی علاقه پیدا کردم. نقطه مهم زندگی من همین بود که عاشق باستانشناسی شدم. خانواده مخالف بودند که من در این حوزه درس بخونم و کار کنم. همش بهم میگفتن که برو یه رشتهی درست و حسابی بخون. در این حد که وقتی زمان کنکور رسید خانوادهم با موسسه کنکور هماهنگ کرده بودن تا به من بگن رشته باستانشناسی در اون سال حذف شده است. تا یک هفته گریه میکردم تا بالاخره موضوع را بهم گفتن و من این رشته را انتخاب کردم.
البته دلیل اصلی مخالفت خانواده با رشته باستان شناسی این نبود که ممکنه نتونم کار پیدا کنم، مسئله این بود که تو یه زنی. مسئله اساسی بر میگشت به زن بودن من در یک خانواده مذهبی و اینها میخواستن من را کنترل کنن. میدونستن اگر باستانشناس بشم غیرقابل کنترل میشم، چرا که محل کار من در شهرهای دیگری است. به همین خاطر همه تلاششون را میکردند که من سمت این رشته نرم.
میدونستم که باید بجنگم برای زنی که خودم میخوام بشم و خانوادم با من میجنگیدن برای اینکه من زنی بشم که اونها میخوان. به همین خاطر کل دوران نوجوانی را مشغول جنگیدن با خانواده بودم. منی که در دوران کودکی عاشق بابام بودم، در دوران نوجوانی باید با همون بابا میجنگیدم، برای اینکه بخوام خودم باشم.
بالاخره با همهی این بدبختیها رفتم دانشگاه. وقتی کارت دانشجوییم را گرفتم که روش نوشته بود دانشجوی رشته باستان شناسی، خیلی خوشحال بودم و باورم نمیشد که این کارت برای منه. میدونستم که کار پیدا نمیکنم و باید خیلی تلاش کنم. روز اول استاد اومد سر کلاس و به دانشجوها گفت برای چی اومدید این رشته مزخرف؟ در این رشته کار نداریم و بهتره برید انصراف بدید. این حرفها را در روز اول دانشگاه گفت که باعث شد نصف بچهها انصراف بدن. دانشگاه خوب بود، ولی کیفیت تدریس باستانشناسی خوب نبود. سعی میکردند ما را در کلاس نگه دارن و فقط کتاب درسی بخونیم. تلاش نمیکردن به ما چیزی را نشون و یاد بدن.
از همون دوران دانشگاه سفر کردن را شروع کردم. اول با دوستام و بعد تنهایی میرفتم. در دوره فوقلیسانس کتابهای تاریخی میخوندم. کارهای مختلفی کردم. آتش نشان داوطلب شدم. در کل هر کاری که برای من هیجان میداشت، میرفتم. یه مدتی روزنامهنگاری کردم، مدتی تئاتر کار کردم. خبرنگار حوزه اجتماعی بودم، با بچههای کار صحبت میکردم و یک مصاحبه جالب هم با یک دختر کولی داشتم. در دوران ارشد هم میرفتم در خانه سالمندان کار داوطلبانه میکردم. با دوستام سفر میرفتم اما تنهایی نمیرفتم، چون از تنهایی ترس داشتم.
به خاطر باستانشناسی و سفر کلاس رزمی میرفتم. برای این رشته تو باید قدرت بدنی خوبی داشته باشی. برای دیگر فعالیتها نیازه که بدن آماده داشته باشی. بعضی موقعها ممکنه حفاری باشه و تو باید بری داخل گودال. باید از یک گودال باریک رد بشی و تو باید بتونی این کار را انجام بدی. نباید بگی من چون دخترم نمیتونم. من از این حرفا متنفرم. خیلی از سایتهای باستانشناسی در کوه است و تو باید قدرت بدنی خوبی داشته باشی. همین طور چون تنهایی هم سفر میرم باید بتونم از خودم دفاع کنم.
در خوابگاه تمام دوستان من انتخاب نود به بعدشون بود که این رشته را قبول شده بودن. برای من خیلی غمانگیز بود که آدمها از روی ناچاری فقط برای اینکه مدرک کارشناسی داشته باشن به دانشگاه اومدن. از آن طرف استادها هم بیزار بودن از اینکه بخوان باستانشناسی درس بدن. این موارد باعث شده بود محیط خیلی روی من تاثیر بذاره و نتیجه این شد که هندزفری میذاشتم در گوشم و در آخرین ردیف کلاس مینشستم، کتاب میخوندم و حاضر نبودم حرفای استادها رو گوش بدم.
در این رشته اینقدر بدبختی سر آدم مییاد، به خاطر اینکه تو یک زن هستی و نباید این کارها را کنی. در کاوشها ممکنه کارهای دیگری را به زنها بدن، مثل آشپزی و تمیز کاری. در یکی از این برنامههای کاوش، سرپرست گفت که فقط دخترها آشپزی کنن که من زیر بار نرفتم، گفتم که پسرها هم باید آشپزی کنن و باعث شد که با سرپرست درگیر بشم.
بعد از دانشگاه دچار احساس خلاء شدم. با خودم میگفتم خوب، حالا که چی! احساس بی هویتی میکردم. مدتی کار کردم اما دیدم که نمیتونم شرایطشون را تحمل کنم. مدتی را هم در یک آژانس هواپیمایی کار کردم، یه مدت منشی بودم و چند جای دیگر هم کار کردم که از همشون بیزار بودم. چطوری بگم، باید عاشق یه چیزی باشی که بفهمی. وقتی انرژیت را میذاری برای یه کار دیگهای که علاقه نداری، به خودت خیانت کردی و خوشحال نیستی دیگه.
سعی کردم در رشته خودم کار پیدا کنم و در گروههای کاوش فعالیت کنم، ولی خوب در این گروهها کار سخت پیدا میشه، چرا که باید پارتی داشته باشی. یک جاهایی هم اگر بتونی کار پیدا کنی شرایط جوری است که به تو چیزی یاد نمیدهند، بیشتر سعی میکنند از تو سو استفاده کنن و تو باید به عنوان یک کارگر براشون کار کنی.
متاسفانه یک سری دخترها هم طوری تربیت شدن که بزرگترین آرزوشون ازدواج هستش. وقتی دخترا این طوری تربیت میشن هرجا میرن به دنبال یک شوهر یا در اصل به دنبال حامی هستند که حمایتشون کنه. این باعث میشه اون دختر به خیلی از کارهایی که یک مرد میگه تن بده، چرا که فکر میکنه اون دوستش داره. بعضیها از دخترها میخوان خودشون رو توجیه کنن. مثلا میگن من خودم دوست دارم آشپزی کنم به خاطر اینکه مردها بلد نیستن آشپزی کنن یا میگن چون در خونهی خودم دوست دارم تمیز باشم، همه جا را تمیز میکنم حتی اتاق پسرها را. متاسفانه با این کارها خودشون را توجیه و فکر میکنن که میتونن آنجا ماندگار بشن.
هر چیزی که مرتبط با رشتهم بود سعی میکردم یاد بگیرم. سفال، زبان و نرمافزارها. زبان خیلی تونست بهم کمک کنه. تونستم با گروههای بینالمللی هم کار کنم، مقاله ترجمه و کتاب چاپ کنم. یک سال رفتم در یک روستای دورافتاده زندگی کردم که پایان نامه ارشد را اونجا انجام بدم. در آینده هم قصد دارم در ادامه همین کار برم با عشایر اون منطقه زندگی میکنم. جایی که می خوام برم عشایر را ببینم، کولیها هم هستند. کولیها خیلی موجودات خاصی هستند. همین طوری برای خودشون میچرخن. آدمهای باحالی و از همه لحاظ عجیب و خاص هستن.
اولین بار که تصمیم گرفتم به صورت آگاهانه سفر کنم موقعی بود که خواهرم ازدواج کرد. ما با </; line-height: 2span>هم زندگی میکردیم. خواهرم قصد ازدواج نداشت، اما یهویی عاشق شد و ازدواج کرد. ازدواجش در مدت زمان کوتاهی اتفاق افتاد و من در بهت بودم، چرا که باعث شد من تنها بشم. تا اون موقع تجربه همچین تنهایی عمیقی را نداشتم. متاسفانه این تنهایی هم مصادف شد با کرونا و همه چیز تعطیل شد و باید خونه میموندم. این که من بخوام تنهای تنها، خودم رو تحمل کنم، برام فاجعه بود. چون تا اون موقع نتونسته بودم با خودم تنها باشم. تصمیم گرفتم برای اینکه با تنهایی کنار بیام سفر برم. اولین جایی که رفتم جزیره هرمز بود. اولش خیلی سخت بود. اولین چیزی که در سفر تنهایی تجربه میکنی ترس هستش. به خودم قول داده بودم که تولدهام را سفر تنهایی برم. الان عاشق تنهایی هستم.
یکی از دلایلی که باعث شد بیام سمت باستانشناسی هیجان طلبی و آزادی بود. عاشق تاریخ خوندن و سفر کردن بودم. یکی از آرزوهام اینه که دور دنیا را با دوچرخه بگردم. باستانشناسی رشتهای بود که همه چیزهایی را که دوست داشتم در درونش داشت و من را میتونست به آرزوهام برسونه. برای من لذت بخش بود که خودم تنهایی برم کار کنم و نه با گروه، چرا که اونها معمولا باستانشناسی براشون مهم نیست و فقط میخوان پول بگیرن. با اینکه باستانشناسی را دوست دارم اما کسانی که الگوی من هستن از این حوزه نیستن. اولیش گاندی، دومی مادر ترزا و سومیش ژاندارک است.
دوست دارم در آینده در یک دانشگاه خوب در خارج از کشور باستانشناسی بخونم و اگر فضایی فراهم بود برگردم و در کشورم کار کنم. دوست دارم به آرامش برسم اینکه چطوری برسم را نمیدونم، اما فکر میکنم با سفر کردن میتونم آرامش را پیدا کنم. میدونم حتی اگر بزرگترین باستانشناس دنیا هم بشم ممکنه خوشحال نباشم. دوست دارم همه دنیا رو ببینم و بتونم به آدمها کمک کنم. فکر کنم اینها بتونه من را آروم کنه.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.