داستان فاطمه

یک آرزوی ساده دارم یه باغی توی این شهر باشه که ما آزادانه بتونیم برقصیم و کسی هم بهمون گیرنده – داستان فاطمه

مصاحبه‌کننده و نویسنده: هادی تقوی

بعد از سن بلوغ، به طور جنون آمیزی کتاب می‌خوندم. شاید چون بلوغم برام سن  عجیبی بود. چون از کوچه، دوچرخه‌سواری و آزادی‌هایی که داشتم، یک دفعه محدود می‌شدم به دختری که باید حجاب می‌داشت. به خاطر بستر مذهبی بود که داشتیم. این قضیه روی من تاثیر منفی گذاشت و احساس می‌کردم که محدود شدم. کتاب چیزی بود که محدودیت را از من می‌گرفت و باعث می‌شد به خاطر کتاب‌های مختلفی که می‌خوندم، دنیاهای متفاوتی را تجربه کنم. به همین خاطر خیلی کتاب می‌خوندم. بیشتر از این که با آدم‌ها معاشرت کنم کتاب می‌خوندم.

 

بعد یه موقعی فهمیدم بهتره کتاب خواندن را کم و شروع به معاشرت با دیگران کنم. چون یه جورایی آنتی سوشیال شده بودم. بلد نبودم چطوری پارتی برم، چطوری فلِرت کنم و چطوری با دیگران تعامل داشته باشم. کم‌کم از این حالت بیرون اومدم و شروع به تعامل با دیگران کردم. فعالیت‌های مختلفی را تجربه کردم و یاد گرفتم. 

 

اول دبیرستان که بودم بین اینکه نقاشی بخونم یا ریاضی، به شدت شک داشتم. آدمی بودم که دوست می‌داشت اون چیزایی را که احساسش می‌گفت، زندگی کنه. از طرفی هم مشاور مدرسه بهم می‌گفت، ریاضیت خوبه و نقاشی رو می‌تونی موازی درس خوندن ببری جلو، اما ریاضی را نه. به همین خاطر ریاضی را انتخاب کردم.

 

دوم دبیرستان بودم احساس کردم یه چیزی کمه. انگار روحم این‌ور و اون‌ور می‌پرید. دنبال یه سری چیزها می‌گشتم که حالم رو خوب کنه. یک روز در حالی که آماده می‌شدم به کلاس برم، دیدم تلویزیون داره یک مستندی در مورد معماری پخش می‌کنه. پای تلویزیون میخکوب شدم و اونجا بود که یک تیک برای من خورد. متوجه شدم رشته‌ای به نام معماری وجود داره. در مورد این رشته تحقیق کردم. سوم دبیرستان بود که احساس کردم ریاضی اون چیزی نیست که من می‌خوام. یه جورایی انگار تو قفس گیر کرده بودم و تبدیل به یک بحران برای من شده بود. 

 

بعد در پیش‌دانشگاهی و سه ماه مانده به کنکور با مریضی و فوت خاله‌م رو به رو شدم. از اونجا که خیلی به خاله‌م وابسته بودم، دچار بحران دیگری شدم. به همین خاطر نتونستم کنکور را خوب بدم و رشته خوبی قبول بشم. نشستم خونه و بحران دیگری را تجربه کردم. همکلاسی‌هام دانشگاه قبول شدن و مسیری را شروع کرده بودند، اما من نتونستم برم.

 

از طرف دیگه بحران بلوغ و تفاوت با عقاید خانواده‌ام باعث شروع مشکلاتی برای من شده بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم سال بعد تهران را انتخاب نکنم و به شهر دیگه‌ای برم. قصد داشتم فقط رشته معماری را انتخاب کنم. شمال قبول شدم. خیلی خوشحال شدم، چون روح طبیعت دوستی که داشتم، ارضا می‌شد. با خودم گفتم آخ جون، شمال باشه، معماری باشه و طبیعت هم باشه.

 

مستقل زندگی کردن، اوج ماجراجوییم بود، چرا که اعتماد به نفسی را پیدا کرده بودم که می‌تونم کارهای مختلفی را انجام بدم. مثلا صبح برم بیرون و شب برنگردم. این سبک زندگی کردن باعث شده بود که با گروه‌های مختلفی آشنا بشم، تجربه‌های مختلفی را داشته باشم و اعتماد به‌ نفس تنها سفر کردن را هم پیدا کنم.

 

وقتی دوره کارشناسی تموم شد، برگشتم پیش پدر و مادرم و اینجا دوباره تغییر دیگری در زندگیم اتفاق افتاد. چند سال زندگی مستقل دانشجویی باعث شده بود روحیه آزاد‌ی‌خواهی و جاه‌طلبی در من خیلی پرورش پیدا کنه. مشغول خوندن برای ارشد شدم و همزمان کاری را هم پیدا کرده بودم. در مقطع ارشد رشته‌ی معماری قبول شدم.

 

موقع پایان‌نامه فوق لیسانسم بحران بعدی شروع شد. متوجه شدم این فضای رسمی، نگاه بورژوا و سرمایه‌داری به معماری، شهر و آدم‌ها، اون چیزی نیست که من را خوشحال کنه. معماری را دوست داشتم، اما این فضا را بخوام با این جریان‌ها ادامه بدم، دیدم نه، من نیستم. اون قدر در موضوعات مختلف گشتم تا چیزی پیدا کنم که خوشحالم کنه. از اینجا اون تغییر اصلی در درونم اتفاق افتاد و باعث شد پایان‌نامه فوق لیسانسم بشه موضوعی بنام گردشگری کشاورزی. متوجه شدم که فصل مشترک بین معماری، محیط زیست، کشاورزی و علوم اجتماعی، یعنی علومی که مربوط به تعامل و کار کردن با آدم‌ها می‌شه، برای من در اون زمان موضوعی به نام گردشگری کشاورزی می‌شد.

 

خلاصه پروسه‌ی پایان نامه‌ام نقطه عطفی در زندگیم شد که من بفهمم درسته معماری را دوست دارم، به من بینش و سبک زندگی داد و موجب شد آزاد اندیش باشم، اما این چیزی نیست که من می‌خوام. تازه از اینجا سرگشتگی من شروع شد. شروع کردم به گشتن اینکه چه کاری می‌خوام در زندگی کنم.

 

پایان‌نامه‌م را به عنوان پروپوزال برداشتم و به سراغ اسپانسرهای مختلف رفتم. ایده‌ی ایجاد یک مزرعه با این هدف که گردشگری کشاورزی هم در آنجا انجام بشه را ارائه کردم. خوب در اون سن که بی‌تجربه‌ای و هیچی بلد نیستی، ولی جسارت داری، وقتی برای ارائه به جایی می‌ری، معمولاً به سخره گرفته می‌شی. این اتفاق برای من هم افتاد تا اینکه کم‌کم یاد گرفتم هر چیزی آدابی داره. اگر می‌خواهی ایده‌ات را ارائه کنی، بهتره چطوری باشه، بیزینس پلان نوشتن چطوریه و … . در این مسیر با آدم‌های جالب میان‌رشته‌ای هم آشنا شدم که تجربه‌های خوبی داشتن. همین تعاملات باعث شد با پروژه‌ای در مورد احیا و حفاظت از جنگل‌ها آشنا بشم که گردشگری کشاورزی هم بخشی از آن بود.

 

کار در این پروژه باعث شد من دوباره تغییر کنم. این فکر که این همه سال معماری خوندی و می‌خوای چیکارش کنی را ول کنم و خودم را برای تغییر دیگری در زندگیم آماده کنم. کنار این داستان‌ها کاری که در دوران کودکیم بهش عشق داشتم یعنی ساخت سرامیک رو هم شروع کردم. بعد پروپوزالی را در مورد انجام یک پروژه با موضوع کشاورزی مشارکتی شهری به شهرداری دادم. فصل مشترک همه اینها یعنی گردشگری کشاورزی، جنگل، کشاورزی مشارکتی شهری و سرامیک، خاک بود. یکجا این خاک منبعی می‌شد برای کاشتن، یکجا منبعی می‌شد برای جنگل، یکجا منبعی برای گردشگری و در جای دیگر منبعی برای ساختن.

 

اسم پروژه باغ زیتون بود که در مورد یک باغ زیتون رها شده در جنوب تهران بود. به جایی وصل نبودم. یک آدم تنها بودم که خودش باید تیم می‌ساخت‌ و با سازمان‌های مختلف، نهادها و جامعه محلی سر و کله می‌زد و کارها را جلو می‌برد. این اتفاقات باعث شد بلوغ دیگری در من شکل بگیره. پروژه به خوبی پیش می‌رفت که به دلایلی جلوی انجام آن را گرفتن. برای پروژه خیلی زحمت کشیده بودم و به همین دلیل دوباره دچار بحران دیگری شدم و خونه‌نشین شدم.

 

در مدتی که خونه بودم، فقط سرامیک می‌ساختم. یک روزی بر حسب اتفاق متوجه شدم که قرار است یک نمایشگاهی در میلان ایتالیا مخصوص کسانی که کارهای دستی می‌کنند، برگزار بشه. من به عنوان تیری در تاریکی پروپوزالی را برای یک شرکت ایرانی که در نمایشگاه غرفه داشت، فرستادم و بهشون پیشنهاد دادم که اگر امکانش باشه، سرامیک‌هایی که من ساختم در بخشی از غرفه‌ی آنها به نمایش گذاشته بشه. خوشبختانه شرکت از کارهای من خوشش اومد. نقطه عطف بعدی من اینجا اتفاق افتاد و باعث شد از حالت افسردگی ناشی از پروژه قبل در بیام.

 

شرکت در نمایشگاه باعث شد من شناخته بشم و تعدادی شاگرد پیدا کنم. آموزش ساخت سرامیک به دیگران باعث شد حالم بهتر بشه. بعد به کرونا خوردیم و همه چیز تعطیل شد و من هیچ کاری نمی‌تونستم کنم. تصمیم گرفتم زبان بخونم. یک موقعیت خوبی با موضوع توسعه پایدار در دانشگاهی در اسپانیا بهم پیشنهاد شد. خوشبختانه پروژه‌هایی که قبلا انجام داده بودم باعث شد در مصاحبه پذیرفته بشم.

 

اسپانیا تجربه منحصر به فردی برام بود. پانزده نفر از سیزده کشور مختلف به مدت یک‌سال در فضایی در وسط جنگل جمع شدیم. همونجا زندگی می‌کردیم، درس می‌خوندیم، پروژه انجام می‌دادیم و کار می‌کردیم. آزمایشگاه سرامیک اون‌جا رو هم به کمک یک دوست از کشور پورتوریکو راه‌اندازی کردم و کلاس‌های آموزش سرامیک برگزار کردیم.

 

موازی این برنامه‌ها یک مسئله شخصی داشتم. پدرم مریض بود و سرطان داشت. من در یک حالت خیلی عجیبی گیر کرده بودم که بمونم یا برگردم. مونده بودم که پدرم را چیکار کنم. اوضاع بیماریش بدتر شده بود و پیش‌بینی می‌کردم یک روزی پدرم دیگه پیش‌مون نباشه. بالاخره تصمیم گرفتم و برگشتم ایران، چرا که دوست داشتم پیش پدرم باشم. از همون بدو ورود و مواجه شدن با شرایط سخت پدر دوباره همه چیز تغییر کرد. اینکه دوباره از نو باید برای یک سری چیزها و زندگی برنامه‌ریزی کنم، شرایط سختی را برام ایجاد کرده بود. 

 

کارگاه سرامیک را دوباره راه اندازی کردم. خوشبختانه کارها خوب پیش رفت و باعث شد حس و حالم بهتر بشه. اما از این طرف بیماری پدرم و مریض داری کردن هم حالت بدی را برام ایجاد کرده بود. بعد از مدتی پدرم فوت کرد. من خوشحال بودم که به ایران برگشتم و این فرصت دوباره بهم داده شد که ارتباطم با پدرم را ترمیم کنم. خیلی چیزهایی که در طول سال‌ها به واسطه‌ی مذهب، اختلاف عقیده‌ای که داشتیم و موارد دیگری باعث شده بود با هم بجنگیم، فرصت خوبی شد که دوباره آنها را بسازیم و به آرامش برسیم. بعد از سوگ پدر خیلی سفر رفتم. در هر کدام از این سفرها که می‌رفتم و آرام می‌نشستم، یک گره جدید از ذهنم باز می‌شد و از غمم کمتر می‌شد.

 

آدمی بودم که خیلی ترس‌های زیادی داشتم. از خیلی چیزها می‌ترسیدم. مثلاً یکی از ترس‌هام این بود، اون موقعی که تنها سفر می‌کردم اگر در سفر پریود بشم و نوار بهداشتی نداشته باشم چه اتفاقی می‌خواد بیفته. چرا باید یک بچه‌ی نوجوان همچنین ترس‌هایی به واسطه‌ی نداشتن امنیت داشته باشه. 

 

دوست دارم مدام در حال تغییر و سفر کردن باشم. یک آرزوی ساده دارم اینه که یه باغی توی این شهر باشه که ما آزادانه بتونیم برقصیم و کسی هم بهمون گیرنده.

 

برای فاطمه آرزوی موفقیت می‌کنیم.

2 پاسخ
  1. ع ق
    ع ق گفته:

    ببخشید کامنت قبل چون از طریق گوشی بود غلط املایی داشت

    سلام وقت به خیر
    ممنون از به اشتراک‌گذاری داستان‌ها
    چرا انگار این داستان نصفه تموم شده؟ میتونست از ابعاد زیادی توسعه پیدا کنه

    پاسخ
    • هادی تقوی
      هادی تقوی گفته:

      سلام
      وقت شما بخیر

      ممنونم که نظرتون رو گفتید. هدفم در روایت داستان ادم ها این هستش، تا اونجا که میشه داستان ها کوتاه باشه که حوصله مخاطب سر نره. داستان بلند سختر خونده میشه و مخاطب های خاص خودش رو داره. مورد بعدی اینکه چون قصد داشتم داستان های بیشتری رو روایت کنم، امکان طولانی کار کردن داستان ها نیست. وقت بیشتری رو می گیره.

      موفق باشید

      پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *